فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن به خون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمیکنم یاد
گر قلم شود ز بیداد، همچو خامه هردو دستم
گر زنم دم از حقایق، بر مصالح خلایق
شحنه میکشد که رندم، شرطه میکشد که مستم
ملت نجیب ایران، خوانده با یقین و ایمان
شاعر سخنشناسم، سائس وطنپرستم
پیش اهل دل از این پس، از مفاخرم همین بس
کز برای راحت خویش، خاطر کسی نخستم
هرکجا روم به گردش، آید از پِیَم مفتش
همت بلندپرواز، این چنین نموده پستم
من که از چهل به پنجه، ماه و هفته بوده رنجه
کی فتد به سال شصتم، صید آرزو بستم؟
ای خوشا نشاط مردن، جان به دلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت، مردم و ز غصه رَستم