فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸

بس تنگ شد از سختی جان حوصله دل

دل شِکوه ز جان می‌کند و جان گله دل

دل شیفته سلسله مویی است کز افسون

با یک سر مو بسته دو صد سلسله دل

از بادیه عشق حذر کن که در آن دشت

در هر قدمی گمشده صد قافله دل

سر منزل دلدار کجا هست که واماند

از دست غمش پای پر از آبله دل

تا خلوت دل جایگه مهر تو گردید

نبود بخدا یکسر مو فاصله دل

با غیر تو مشغولی و غافل که ز حسرت

نبود به جز از خوردن خون مشغله دل