فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۰

شوریده دل به سینه به عنوانِ کارگر

شورید و گفت جانِ من و جانِ کارگر

شاه و گدا فقیر و غنی کیست آنکه نیست

محتاج زرع زارع و مهمان کارگر

۳

سرمایه‌دار از سرِ خوان رانَدَش ز جور

با آنکه هست ریزه‌خورِ خوان کارگر

در خز خزیده خواجه، کجا آیَدَش به یاد

پای برهنه، پیکرِ عریان کارگر

با آنکه گنج‌ها بَرَد از دست‌رنج وی

پامال می‌کند سر و سامان کارگر

۶

آتش به جان او مزن از باد کبر و عجب

ای آنکه همچو آب خوری نان کارگر

ترسم که خانه‌ات شود ای محتشم خراب

از سیل اشک دیده گریان کارگر

یا کاخ رفعت تو بسوزد ز نار قهر

از برق آه سینه سوزان کارگر

۹

کی آن غنی که جمع بود خاطرش مدام

رحم آورد به حال پریشان کارگر

ای دل فدای کلبه بی‌سقف بذرکار

وی جان‌نثار خانه ویران کارگر