فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳

مرگ هم در شبِ هجران به من ارزانی نیست

بی‌تو گر زنده بماندم ز گران‌جانی نیست

مشکلِ هر کسی آسان شود از مرگ امّا

مشکلِ عشق بدین سهلی و آسانی نیست

سربه‌سر غافل و پامال شد ایمان از کفر

گوییا در تنِ ما عِرقِ مسلمانی نیست

جز جفاکاری و بی‌رحمی و مظلوم‌کشی

شیوه و عادتِ دربارِ بریتانی نیست

فتنه در پنجهٔ یک سلسله لُرد است و مدام

کارِ آن سلسله جز سلسله‌جنبانی نیست

ملل از سرخیِ خون روی‌سفیدند ولیک

هیچ ملّت به سیه‌بختیِ ایرانی نیست