فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت

هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت

گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر

ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت

خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت

مرغ بیدل خبر از حیله صیاد نداشت

عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش

ورنه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت

جز به آزادی ملت نبود آبادی

آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت

فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر

چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت

هر بنائی ننهادند بر افکار عموم

بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت

کی توانست بدین پایه دهد داد سخن

فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت