فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

زد فصل گل چو خیمه به هامون جنون ما

از داغ تازه سوخت دل لاله‌گون ما

آن دم به خون دیده نشستیم تا کمر

کان سنگدل ببست کمر را به خون ما

ما جز برای خیر بشر دم نمی‌زنیم

این است یک نمونه ز راز درون ما

در بزم ما سخن ز خداوند و بنده نیست

دون پیش ماست عالی و عالی‌ست دون ما

ما را به سوی وادی دیوانگی کشید

این عشق خیره‌سر که بود رهنمون ما

ساقی ز بس که ریخت به ساغر شراب تلخ

لبریز کرد کاسه صبر و سکون ما

تا روز مرگ از سر ما دست برنداشت

بخت سیاه سوخته واژگون ما