فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴

ای که پرسی تا به کی دربند دربندیم ما

تا که آزادی بود دربند در بندیم ما

خوار و زار و بی‌کس و بی‌خانمان و دربه‌در

با وجود این همه غم، شاد و خرسندیم ما

۳

جای ما در گوشهٔ صحرا بُوَد مانند کوه

گوشه‌گیر و سربلند و سخت‌پیوندیم ما

در گلستان جهان چون غنچه‌های صبحدم

با درون پر ز خون در حال لبخندیم ما

مادر ایران نشد از مرد زاییدن عقیم

زان زن فرخنده را فرزانه فرزندیم ما

۶

ارتقاء ما میسر می‌شود با سوختن

بر فراز مجمر گیتی چو اسفندیم ما

گر نمی‌آمد چنین روزی کجا دانند خلق

در میان همگنان بی‌مثل و مانندیم ما

کشتی ما را خدایا ناخدا از هم شکست

با وجود آنکه کشتی را خداوندیم ما

در جهان کهنه ماند نام ما و فرخی

چون ز ایجاد غزل طرح نو افکندیم ما