بود پند نهم اینت که تدبیر
نیارد کردکس با امر تقدیر
میفکن پنجه با تقدیر رفته
کزان دل گرددت رنجور و تفته
هر آن کس را که نیکی سرنوشت است
مدام از نیکی خود در بهشت است
دگر آن را که بد دادندش از پیش
به دوزخ باشد از فعل بد خویش
چو دارند از ازل هر یک قراری
نباشد هیچ کس را اختیاری
چو بارد تیغ در بی اختیاری
بنه گردن که تدبیری نداری
که سرگردان این مهرند ذرات
و زین کار است عقل عاقلان مات
درین صحرا که ره زو نیست بیرون
به هر چه آید مکن چندین جگر خون
متاب از امر فرمان سر، که دانا
نمی یارد نهادن زو برون پا
چو واقف گشتی از پایان این راه
به هر چه آید بگو الحکم لله