چو صبح از بام مشرق سر برآورد
هزیمت بر سپاه شب در آورد
سپاهی هر طرف کردند جولان
درافکندند گوی زر به میدان
زهر جانب پری رویان شیرین
نشستند از زمین بر کوهه زین
چو بر کردند مرکب از زمین شاد
تو گفتی برگ گل را می برد باد
به هر جا تاکسان را بد نظر باز
پری از هر طرف می کرد پرواز
تو گفتی بودشان هنگام جولان
سر عشاق یکسر گوی چوگان
و زین سو نیز چالاکان پرویز
به میدان آمده از جای خود تیز
همه یک یک به خوبی بی نظیری
به شوکت هر یکی، مانند میری
میان آن دو لشکر هم گل نو
فکنده گوی در میدان خسرو
چه خسرو کو هم از خوبی چو صد ماه
ز مژگانها زده بر مردمان راه
نه شیرین بردی از خلقی دل و دین
که خسرو هم به خوبی بود شیرین
ز خسرو وصف اگر گویم مبین دور
که شیرین خود به شیرینی ست مشهور
ز رویش آب، دست از خویش شسته
هنوزش گرد گل عنبر نرسته
خم زلفش به مه در گوی بازی
خدنگش هر طرف در دلنوازی
خطی بالای لب همچون پر زاغ
ز خال عنبرش بر هر دلی داغ
دهان و عارض او هر دو با هم
تو پنداری سلیمان بود و خاتم
نپنداری که بیش این بود و کم او
که مردم را هم این خوش بود و هم او
مگو دلها از ایشان بی قرارند
که خوبان را همه کس دوست دارند
چه گویم وصف این و مدحت آن
یکی ماه و دگر خورشید تابان
درین میدان که رفتی بر فلک گو
گهی این دست بردی و گهی او
میانشان حالهای بوالعجب شد
ببازیدند گو، تا روز شب شد