سلیمی جرونی » شیرین و فرهاد » بخش ۲۵ - نصیحت کردن مهین بانو شیرین را و سوگند دادن به خویشتنداری

پس از ترتیب خسرو چون بپرداخت

به خلوت خواند شیرین را و بنواخت

نخستین گفت ای چشم مرا نور

مباد از تو مهین بانو دمی دور

میفتا عارضت از آب هرگز

مبادا نرگست بی خواب هرگز

مبادت هیچ محنت تا جهان باد

سرو کار تو با رامشگران باد

کند چرخ آنچه تو باشد مرادت

همیشه سرنوشت نیک بادت

کمال حسن و رای و عقل و تمییز

بحمدالله که حق دادت همه چیز

نگویم چون بزی، ای سرو رعنا

که تو بهتر ز من می دانی اینها

ولیک از خسروت یک پند در خور

بگویم زانکه باشدگفته بهتر

به مجلس خسروت چون پیش آید

چنان بنشینی و خیزی که باید

کنی در گوش چون در پند من را

به بازی در نبازی خویشتن را

تو را چشمی ز مستوری ست در خواب

که زان پاکی چکد از دامنش آب

مکن کاری که آن نغنوده گردد

به طعن مردمان آلوده گردد

چه خوش زد این مثل آن مرد هشیار

سخنهای چنین از یاد مگدار

که ای عاقل به هشیاری و مستی

خدا را باش در هر جا که هستی

مده از دست این نقدی که داری

مکن چیزی که آرد شرمساری

نباید گفت چیزی کان نباید

نشاید کرد کاری کان نشاید

نتازد مرد هر ره کان تواند

که مرد آنست کو خود باز خواند

بباید خوردنت اکنون غم خویش

نباید دادن از کف خاتم خویش

مده دست ای صنم پابوس خود را

نگر تا نشکنی ناموس خود را

که در عالم چه درویش و چه سلطان

برای نام و ننگی می کند جان

برین روز جوانی پر منه دل

مباش از گردش ایام غاقل

جوانی گرچه جان را دلفروزس ات

غم و پیری نگر هر روز روز است

مده از دست فرصت بهر امید

دمی لذت نیرزد رنج جاوید

درین عالم گرت یکدم غمی نیست

غنیمت دان که عالم جز دمی نیست

عجب گرمرد زیرک، ره کندگم

که او خود پندآموزد به مردم

تو را خود پر بود زین پندها گوش

که پندش نیست حاجت، صاحب هوش

کسی کو را سعادت همنشین است

کلید دولتش در آستین است

طبیعت نیست غیر از بت پرستی

نخیزد از هوا جز ذل و پستی

مکن چون بندگان ره گم درین تیه

که دانا گفته است الحر یکفیه

بود هر نکته را سر نهانی

یکایک گفتمت دیگر تو دانی