طاعت بی فکر و بی یاد و حضور
مرده باشد جان آن گور است گور
حرف بی معنی درخت بی ثمر
ابر بی باران و بحر بی گهر
طاعت بی فکر میدان ای جناب
آن سخنهایی که گوید مرد خواب
نی از آنها مهر میخیزد نه کین
نه به دنیا نفع میبخشد نه دین
ای برادر دل بود خواب هوس
هست فکر و یاد تو بانگ جرس
ای دلت خوابیده شد وقت سحر
مرغ فکرت را برافشان بال و پر
این دل خوابیده را بیدار کن
وقت کارت رفت فکر کار کن
گرچه دل نبود بجز یک جرعه خون
در درون سینهها دارد سکون
لیک او را از ورای این جهان
هست قسطی گر نمیدانی بدان
همچو بُسَّد از نبات و از جماد
قسط دارد زین دواَش باشد نژاد
نخله هم اندر نباتات ای حبیب
باشد از حیوانی او را هم نصیب
عمه خواندش زین سبب شاه جهان
نخل هم باشد عمویت ای فلان
هم بود بوزینه یا اسب ای پسر
مشترک در حد حیوان و بشر
جسم و دل هم هست حد مشترک
در میان خیل انسان و ملک
هم نصیب از غیب دارد هم شهود
تارش از آن یک شد و از اینْش پود
روح حیوانی از آتش شد ثمر
میدهد آبِ چه از خاکش خبر
وان شکنبه منبع روث و فساد
از جگر خون از مثانه بول زاد
هرچه جسمانی ز درد و زخم و سوز
هر یکی را باشد از عضوی بروز
وآنچه روحانی ز دل دارد رباط
بیم و امید و غم و حزن و نشاط
آری آری دل ز جای دیگر است
در سر دلها هوای دیگر است
دل در این قالب غریبست ای حبیب
رحمی آخر ای اخی بر این غریب
مرغ دل از آشیان دیگر است
لانهاش در بوستان دیگر است
فکر تو چون فکر رحمانی بود
پیکی از اقلیم روحانی بود
هست پیغامی ز یاران قدیم
از برای این دل زار سقیم
یا شمیمی باشد از آن پیرهن
از برای ساکن بیتالحزن
یا نسیمی باشد از دشت خطا
نزد آهویی به صیاد آشنا
یا صفیر عندلیب همنفس
پیش آن بلبل که باشد در قفس
نامهای باشد ز یاران وطن
از برای این غریب ممتحن
زین سبب دلها ز فکرتهای پاک
روشن و نورانیاند و تابناک
دل ز فکر پاک روشن میشود
رشک صد گلزار و گلشن میشود
همچو مرغی از صفیر همنفس
بال و پر برهم زند اندر قفس
تا به جایی گر گشاید بال و پر
صد قفس را بشکند بر یکدگر
ور بود فکر تو ظلمانی و بد
خانهٔ دل تار و تیره میکند
دل شود پژمرده و بی بال و پر
صحبت ناجنس آرد درد سر
درد سر گردد سر از بیگانهای
وای از نامحرمی در خانهای
چون به باغی گشت زاغی پر گشا
بلبلان افتند آنجا از نوا
ور ابر دشتی گوزنی برگذشت
نوغزالان رم کنند از طرف دشت
آهویی پیدا شود گر از ختن
آهوان سازند گردش انجمن
گر به باغی بلبلی شد نغمه ساز
جمله مرغان پَر کنند از شوق باز
آشنایی گر به بزمی پا نهاد
صد در از عشرت در آن محفل گشاد
چون هوایی در دل از ملک صفاست
دل به اخوان صفا زود آشناست
چون یکی زایشان به دل آرد گذار
دل به وجد آید ز شوق آن دیار
شوق دل را میل آید از عقب
میلها هم جذب را آمد سبب
جذب یاران را کشاند سوی دل
محفل خوبان شود مشکوی دل
دل ز نور رویشان روشن شود
ساحت دل غیرت گلشن شود
دل شود مصباح پیش رویشان
مشک و عنبر میشود از بویشان
از پس مصباحی اختر میشود
وانگهی خورشید انور میشود
بگذرد آنگه ز خورشیدی دور
افکند جرم و شود دریای نور
نور ابیض میشود پا تا به سر
پرتو افکندش به اعضای دگر
از پس این نور اخضر میشود
از بیان و شرح برتر میشود
تن ز نورش جمله نورانی شود
در لباس جسم روحانی بود
سایهاش نبود ولیکن پایهاش
عالمی را جا دهد در سایهاش
در محیطش سیر و در مرکز مقام
از محیط و مرکزش هر دو پیام
صورتش جسمی و معنی روح پاک
گویدش روح القدس روحی فداک
در لباس جسم و شخص شخص روح
هر دم از روحانش آمد صد فتوح
چیستی آیا تو ای سرگشته دل
هرچه هستی نیستی زین آب و گل
باشد از جسمی دگر پیرایهات
ور بود از آب و از گل مایهات
نور را با آب و گل آمیختند
طرح خلوتخانهٔ دل ریختند
نور غالب شد اگر بر آب و گِل
نور گردد سر به سر اجزای دل
آب و گل گر چیره شد بر نور پاک
پای تا سر میشود دل تیره خاک
ای دریغا قدر دل نشناختیم
در ره اول به مفتش باختیم
باری ای دل خود تو میدانی قدر خود
هین مکن در ابر پنهان بدر خود
تا به کی این ماه باشد در سحاب
چند باشد در کسوف این آفتاب
کن رها از عقده این خورشید را
پر گشا این باز پر اسفید را
چند باشی همتک مشتی ذُباب
بال و پر بگشا از این زرین عقاب
چند شهبازی اسیر خرمگس
تا به کی عنقای قاف اندر قفس
پر گشا در عرش و پروازش ببین
در بر سلطان جان نازش ببین
پس ببین در لامکانش آشیان
طوفگاهش را نگر اقلیم جان
تنگ پیش جلوهاش این نه خیام
باشدش در سدره و طوبی مقام
طایران قدس، همپرواز او
بلبلان عرش، همآواز او
لیس الاذالعمری یا حبیب
قلته والله فی ذاک الرقیب
رخنهای بگشا در دل ای قرین
پس گواه آنچه من گفتم ببین
همچنانکه آن جوان خارکن
روشنش شد صدق این گفتار من