نیست از من هرکه این سنت نکرد
کس نباشد غیر حق یکتا و فرد
ترک این سنت کجا باشد روا
از تو ای تو اهل دین را مقتدا
در حرم دارم یکی حوری نژاد
کش مشابه مادر دوران نزاد
خلق عالم جمله روحند و بدن
او بود روح مجسم بی سخن
جبرئیلی خوی و کنعانی جمال
عیسوی انفاس و بطحایی خصال
دست موسی پیمبر روی او
ارقم ضحاک کافر موی او
در عذارش آذرین آذر است
غمزهٔ او ذوالفقار حیدر است
چاه کنعان در زنخدانش درون
صد چو یوسف اندر آنجا سرنگون
از زبانش معجز احمد عیان
چشمه خضرش نهان اندر دهان
صد هزارش کشته اسماعیلوار
هر قدم او را دو صد یعقوب زار
لحن داودی و مریم عصمتی
جاه بلقیس و سلیمان حشمتی
نیست موسی طور سینا سینهاش
نی سکندر روی او آیینهاش
از بهشتش نار و سیب آوردهاند
نام او پستان و غبغب کردهاند
دادهاندش شام قدر و صبح عید
گیسوی مشکین بناگوش سفید
می کنم جفت تو آن زیبا صنم
آن کبوتر را رسانم تا حرم
من نه کابین از تو خواهم نه صداق
او ز تو نی کسوه خواهد نی وثاق
ملک و مالم جمله در فرمان تو
من هم اندر خوان تو مهمان تو
چون جوان خارکش این را شنید
هوشش از سر رفت و دل در بر تپید
آنچه دیدم آندم جوان خارکن
من چه گویم چون تو میدانی و من
آری آن داند که بعد از انتظار
مژدهٔ او را رسد از وصل یار
عندلیبی نکهت گلشن شنید
پیر کنعان بوی پیراهن شنید
مردهای را مژدهٔ جانی رسید
باد فروردین به بستانی وزید
آنچه رو داد آن جوان را آن زمان
کس کجا داند که آرد در بیان
شرح آن حالت نباشد کار من
وصف او هرگز نگنجد در سخن
ای خوش آن روز و خنک آن روزگار
کامد از یاری نشانی سوی یار
مژدهٔ وصلی به مهجوری رسد
در میان ماتمی سوری رسد
لیک آندم آتش شوق وصال
آید اندر التهاب و اشتعال
گر نه آب وصل افشانی بر آن
بیم آن باشد که سوزد استخوان
نار شوق از نار هجران تیزتر
بادهاش از وصل شورانگیز تر
پس دراز است از چه شبهای فراق
صد برابر هست روز اشتیاق
نشئهٔ این بادهاش بیهوش کرد
دیدهاش بست و زبان خاموش کرد
در جواب پادشاه محترم
نه به لا لب را گشود و نه نعم
گفت شه با خود که زهد و عفتش
بالغ آید با حیا و خجلتش
پادشه آمد برون از آن وثاق
رفت سوی بارگه با طمطراق
شب همه شب پادشاه با آن خیال
چون کنم کافتد به دامم این غزال
تن دهد آید به دامادی مرا
دل خنک سازد از این شادی مرا
این سکوتش کاش باشد از رضا
یا رسد الهامش امشب از خدا
آن جوان هم جمله شب در اضطراب
کاین چه بود آیا که فرمود آن جناب
کرد آیا پادشاهم ریشخند
کودکی را در دهان بگذاشت قند
گفت آیا این به تسخر یا به جد
کس بود آید درین کارم ممد
کاش رأیش برنگردد زانچه گفت
کاش بیند خواب نیکی زانچه گفت
ای خدا خوابی بر او بگمار سخت
پس مرا بیدار کن از خواب بخت
چون درآمد صبح و سر زد آفتاب
عالمی را کرد سلطان انتخاب
پس فرستادش به نزد آن جوان
تا کند در وصلتش همداستان
پس حدیث و آیه و افسون و دم
خواندش تا نقش گیرد این رقم
خود نشسته آن جوان چشمان به راه
تا کسی آید مگر از نزد شاه
ناگهان آمد برید خوش لقا
در میان آورد با وی ماجرا
از پس صد آیه و سیصد خبر
آن جوان اندر رضا جنباند سر
با بشارت باز گردید آن رسول
کرد آگه پادشه را از قبول
پس به امر شاه بزم آراستند
هم خطیب و شیخ و قاضی خواستند
در زمانی از نحوستها بری
عقد زهره بسته شد با مشتری
پس به خلوتگاه خاص از بهر سور
زیب و زیور یافت کاخی از بلور
تخت زرین اندر آن بگذاشتند
پردههای زرنگار افراشتند
شمع کافوری و مصباح زجاج
مسند دیبا و مسندگاه عاج
شهر را بهر قدوم آن جوان
داده زینت جمله بازار و دکان
شمع و مشعل هر قدم افروختند
عود و صندل را به هر ره سوختند
کوچهها از خار و خس پرداختند
پاک از گرد و غبارش ساختند
شهریاران در کناره صف به صف
گلعذاران در نظاره هر طرف
پس شدند از شهر تا مسجد روان
تاجداران و امیران سروران