حق تعالی گفت با روح الامین
هین برو اخلاص ابراهیم بین
هین برو او را بفرما امتحان
امتحانش کن به پیدا و نهان
داده بود او را خداوند احد
گوسفند و گاو بی حد و عدد
چارصد سگ با قلاده زرنگار
گوسفندش را شبان و راهیار
چیزهای دیگرش بر این قیاس
آنچه افزون بود از حد و شناس
بود روزی آن خلیل تاجدار
در کنار دشت و طرف کوهسار
گله اش پهن اندران پهنا رمه
هر طرف صد ساربان و صد رمه
در کناری او به صد عجز و نیاز
گاه در تسبیح و گاهی در نماز
نی سخن از گوسفندی نی گله
عالم از تسبیح او پر غلغله
آسمان سرگشته ی سودای او
قدسیان پرشور از غوغای او
لب خموش و جان پر از هیهای داشت
هی هئی بر یاد آن یکتای داشت
بی سخن عالم پر از فریاد او
های و هوی او همه بر یاد او
دیدهایش محو راه کوی دوست
تا که می آید مگر از سوی دوست
گوش بر ره تاکه گوید نام او
دل بهرسو تاکه نوشد جام او
کامد آن طوطی هندستان قدس
بلبل خوش نغمه ی بستان قدس
آن همایون پرهمای اوج باز
عندلیب گلشن اسرار ناز
آن مبارک طایر عرشی نگر
آن برید خوش لقای خوش خبر
آن گرامی هدهد شهر صبا
آن نسیم روضه ی صدق و صفا
آن حمام کنگر بام حرم
جبرئیل آن پیک کروبی قدم
بر تلی چون نوجوانی ایستاد
لب به نام پاک یزدان برگشاد
نغمه ای سرکرد بر یاد حبیب
برد از جان خلیل الله شکیب
ناله ای بر یاد او از دل کشید
دل از آن در سینه ی عالم تپید
پس به آواز خوش و بانگ طرب
بهر تسبیح خدا بگشاد لب
لب به تسبیح و به تقدیسش گشاد
غلغل تسبیح در گردون فتاد
گفت سبوح اله العالمین
ربنا رب الملایک اجمعین
غلغلی افتاد از تسبیح آن
در میان حلقه ی سبوحیان
شد بلند از لامکان و از مکان
نغمه ی سبوح و قدوس آنچنان
که مکان و لامکان شد موج زن
اهرمن درید بر خود پیرهن
نغمه ی او حلقه بر لاهوت زد
لطمه پس لاهوت بر ناسوت زد
عرشیان در عرش دست افشان شدند
بلبلان قدس در طیران شدند
چرخ در وجد آمد و رقاص شد
دشت و صحرا بزم خاص الخاص شد
کوه سرخوش آمد و چالاک شد
خاک هم سرگشته چون افلاک شد
شعله اندر جان ابراهیم زد
آتش اندر قلزم تکریم زد
برقی اندر خرمن صبرش فتاد
صبر و آرامش، سراسر شد بباد
ساغر شوقش دگر لبریز شد
آتش عشقش شررانگیز شد
هرچه بینی و نبینی در جهان
هرچه هست از آشکارا و نهان
ذره ذره از ثریا تا ثری
حبه حبه از سمک هم تا سما
آتشی از عشق یار مهربان
در سویدا جمله باشد در نهان
گر دل هر ذره بشکافی در آن
آتشی از عشق می بینی عیان
گر هیولی جفت آمد با صور
عشق صورتگر همی دارد بسر
راه پیماید بسوی کوه دوست
بندر صورت ره عمان اوست
در بسیط آمد مرکب ای رفیق
مرکبی جوید پی قطع طریق
ور به اقلیم نبات آمد جماد
ره بسوی کشور هستی گشاد
جانب حیوان گر آید یا نبات
راه جوید سوی او بحر حیات
ور همی حیوان ز حیوانی جهد
رو به شهرستان انسانی نهد
عشق دیدار میهنش اندر سر است
کاندر انسان پرتوی زان مضمر است
جمله اینها طالب یک مطلبند
بهر این مطلب ز خود در مهربند
می گریزد هریک از خود سوی دوست
جملگی را مطلب و مهرب هم اوست
آنچه می بینی در اقلیم شهود
جمله رو دارند در ملک وجود
لنگ لنگان از عدم بربسته بار
بار امکانشان به دوش افتقار
جانب اقلیم هستی ره سپر
سوی آن صقع مقدسشان نظر
چونکه آید اندرین ره بیشتر
هم نشان هستی آنجا بیشتر
آن جمادی سوی او پوید همی
قرب هستی را از آن جوید همی
هم به حیوان چون نشان افزونتر است
وان حیات آن هستی آن را زیور است
پویه دارد جانب او آن نبات
تا بخود یابد نشانی زان حیات
هست انسان اندر اقلیم شهود
آخرین منزل گه راه وجود
اندر این آثار هستی بیحد است
هرچه بشمارم از آن یک درصد است
رو به او دارند اهل این سفر
سوی او هستند جمله پی سپر
چون ندید انسان به سلطان وجود
از خود اقرب اندرین ملک شهود
هم بر آب خویش نقشی تازه زد
غیب را پس حلقه بر دروازه زد
ابلق همت به زیر ران کشید
از شهادت جانب غیبت دوید
از شهادت مرد و زنده شد به غیب
رخش راند از روم تا یثرب صهیب
عشق سلطان ازل گشتش دلیل
تا گذشت از مصر جسم و رود نیل
بار خود بگشاد در بطحای جان
خیمه زد در یثرب روحانیان
ای بسا منزل کزین مردن برید
از قفس مرغی سوی گلشن پرید
عشق او را برد تا اقلیم جان
شد نهان از جسم و در جان شد عیان
بیضه بشکست و برآمد زان خروس
ده خروسی خوشتر از سیصد عروس
از فضای لامکان پرواز آن
طایران عرش هم آواز آن
آشیانش کنگر ایوان غیب
جلوه گاهش ساحت میدان غیب
بار دیگر هم ز جان پران شود
داخل گلزار جان جان شود
بار دیگر هم از آنجا پر زند
خیمه اش را عشق بالاتر زند
عشق سرکش می کشد بازش عنان
تا بجایی کان نیاید در بیان
اینقدر دانم که عشق ای مرتجا
راندش لیکن ندانم تا کجا
می برد او را ولیکن زین سپس
می نیاید در بیان هیچکس
عقل را ادراک آن میسور نیست
ور بود هم شرح آن مستور نیست
بینهایت راه تا مصر وجود
تا به عمان بقا و بحر جود
رخش عشق سرکشش در زیر پا
می برد او را خداوندا کجا
خاک بود و عشق او را خوار کرد
در بهاران خار را گلزار کرد
باد فروردین در آن گلبن وزید
صد هزاران لاله و گل زان دمید
غنچه در غنچه دمیدش از نهان
غنچه نی بل رشک گلزار جهان
پس صبا با غنچه پیغامی بگفت
کش ز هر غنچه هزاران گل شکفت
گل شد و دست عنایت زد بسر
بر سر کروبیان با کروفر
غنچه گل شد گل شکفت و شد گلاب
عطر آن رشک جهان مشک ناب
وان گلاب آمد طراز زلف یار
عطرپاش آن دو زلف مشکبار
عشق از این بسیار کرده است ای عمو
عشق عاشق را هزار احسنت گو
ای سفید از نور رحمت روی عشق
آفرین بر دست و بر بازوی عشق
آفرین بر دست این استاد باد
بخت آن بیدار و جانش شاد باد
عشق نبود کیمیای جان بود
درد عالم را همه درمان بود
مرحبا ای عشق شیرین کار من
از شرارت گرمی بازار من
مرحبا ای مایه ی سودای من
عشق شورانگیز روح افزای من
ای دو عالم جملگی هست نام تو
رند و زاهد هر دو مست جام تو
ای فزون از عرش و کرسی پایه ات
کم مبادا از سرکس سایه ات
مدتی شد کاتشم افسرده است
شمع خلوتگاه جانم مرده است
خشک شد از خون دل مژگان من
گل نرست از گلبن دامان من
از تف اهم فلک آسوده است
اشک چشمم را قدم فرسوده است
وه وه ای عشق خلافت دستگاه
ای سپاه درد و غم را پادشاه
ای تورا شاهان فرمانده غلام
ای تو هم دنیا و هم دین را امام
رحمتی فرما دلم را شاد کن
از قدومت این خراب آباد کن
با سپاه درد افزون از حساب
خیمه زن بر کشور جان خراب
عقل را از ملک دل آواره کن
رشته ی عقل و خرد را پاره کن
آتشی در مجمر دل برفروز
هرچه از من اندر آن بینی بسوز
من چه گویم در دلم جز یار نیست
غیر یاد یار شیرین کار نیست
مدتی شد من ز خود بگریختم
آبروی خودپرستان ریختم
خودپرستی هست بر عاشق حرام
می نجوید غیر دلبر والسلام
سالها شد می زنم من لاف عشق
آشیان کردم به کوه قاف عشق
از غم و دردم وجود آراستند
این چنینم ساختند و خواستند
سینه ای از عشق دارم چاک چاک
از سمک دانند این را تا سماک
یکسره بدرود کردم نام و ننگ
تا سپردم دل به این شوخان شنگ
تا دو چشم آن سیه چشمان بدید
دل برید از هر سیاه و هر سفید
آه و صد آه از نگاه گرمشان
از دل سخت و زبان نرمشان
دام ایمان زلف عنبر بارشان
رهزن دین چهره ی گلنارشان
قبله ی جان ابروی پیوستشان
آهوی چین چشمهای مستشان
کرده است مژگان آن ابروکمان
در بن هر موی من تیری نهان
لیک تیر او ز جان خوشتر بود
تیغ او بر فرق من افسر بود
جان فدای تیغ او و تیر او
گردن من بسته ی زنجیر او
تیری افکند و مرا نخجیر کرد
زلف بگشود و مرا زنجیر کرد
در برم یکشب ز رخ برقع گشود
کافرم گردیده بی یادش غنود
از درم یک شب درآمد بیخبر
نی شبم را صبح ماند و نی سحر
آن نگار شوخ و پرتمکین من
یک شب آمد بر سر بالین من
خنده بر لبها دو چشمش مست خواب
پیرهن پاک و ز شور می خراب
زلفها آشفته و ساغر بدست
بر سر بالین من آمد نشست
گفت برخیز و بگیر این جام را
درکش و بگذار ننگ و نام را
گفتمش یا مهجتی روحی فداک
یا حبیبی ذاب قلبی فی هواک
یا حبیبی لاتکلفنی الشراب
اننی قد انقضی عهد الشباب
لاتکلفنی شرابا فی السحر
ما افل شعری و ما غاب القمر
گفت من تازی ندانم ای فتی
ترک یغمایی کجا تازی کجا
جام می بستان و لب خاموش کن
از برای خاطر من نوش کن
این صراحی را بگیر از دست من
نوش کن بر یاد چشم مست من
گرچه می خوردن بر زاهد خطاست
لیک اگر از دست من باشد رواست
باده نی این آنچه می دانی بود
باده نی صهبای روحانی بود
باده ای زالایش اجرام پاک
گفته روح قدسیش روحی فداک
خلوت شبها و هنگام سحر
باده ی جان پرور اندر جام زر
در کف زیبانگاری همچو من
نیست جای انتظار ای ممتحن
ساغر از دستش گرفتم بیدرنگ
پس شکستم شیشه ی تقوی به سنگ
چون کشیدم مست لایعقل شدم
از خود و از این جهان غافل شدم
عالمی دیدم برون از این حواس
عالمی بیرون ز تحدید و قیاس
عالمی دیدم برون زین تنگنای
عالمی دهلیز آن صد این سرای
عالمی دیدم ورای آب و خاک
عالمی دیدم سراسر نور پاک
عالمی دیدم ورای جسم و جان
لامکان در لامکان در لامکان
عالمی دور از نفاد عنصری
از هیولی پاک و از صورت بری
عالمی سکان آن روحانیان
جمله را در قاف قرب آشیان
گل در آن عالم همه بی زخم خار
باده های صاف بی رنج خمار
نوعروسان فارغ از رنگ و نگار
صدهزار اندر هزار اندر هزار
هرچه اینجا درد آنجا صاف بود
آنچه تیره اندر آن شفاف بود
آنچه اینجا جسم آنجا جان همه
آنچه اینجا لفظ آن معنی همه
کز نسیم صبح و آواز خروس
از اذان مسجد و ناقوس و کوس
نشئه ی آن می برون رفتم ز سر
خویش را دیدم در این عالم دگر
پای بند جسم و صورت جان من
رفته از بالین من جانان من
رفت و با خود برد عقل و هوش من
وان دل سرگشته ی پرجوش من
نی اثر زان دلبر پیمان گسل
وان دل ای وای دل ای وای دل
یارب آن ترک بلا بالا کجاست
سرو ناز کوه استغنا کجاست
یا رب آن شوخ طرب انگیز کو
خانه سوز تقوی و پرهیز کو
ای خدا هجران یارم می کشد
می کشد هجران و زارم می کشد
ای دریغا آن شراب صاف کو
آن عقیق باده ی شفاف کو
ای حریفان طاقت و هوشم نماند
عقل دیروز و دل دوشم نماند
ای رفیق از من نصیحت دور دار
ور کنم بد مستئی معذور دار
ای رفیقان چون دلم هشیار نیست
هرچه گویم جای گیرودار نیست
طرح بزمی نو به این طور افکنید
ساغری بر یاد او دور افکنید
ساقیا بهر خدا آبی بده
ساغر آبی به بیتابی بده
آب نی بل آتشی ده آبناک
آتشی از نور عرفان تابناک
آتشی ده کز سراپای وجود
هیچ نگذارد نه خاکستر نه دود
آتشی در من زن از صهبای دوش
تا که دیگ سینه زان آید بجوش
آتشی در من زن ای ساقی که من
سوختم از اشتیاق سوختن
ساقیا جامی که جان نو دهد
خانه ی دل را ز نو پرتو دهد
هین بیا ساقی که بزم آراستم
از سر جان و جهان برخاستم
صبر دیگر از من شیدا مجو
بعد از این صبر از من رسوا مجو
ساقیا برخیز و ساغر نه بکف
فاش و بی پرده بده می لاتخف
می بده در منبر و محراب ده
خرقه ی ناموس من برآب ده
جامه ی تقوای ما را چاک کن
گرد زهد از چهره ی ما پاک کن
کن ز محرابم هم از منبر رها
کن مرا زین خودستاییها رها
ساغری از آن شراب ناب ده
دفتر زهد مرا برآب ده
دل ملول از جبه و دستار شد
سر از این عمامه ها بیزار شد
آتش افکن جبه و دستار را
پاره کن این خرقه ی پندار را
ای خوشا بوقی کلاهی از نمد
پشت پایی بر تمام نیک و بد
دامن کوهی و طرف لاله زار
ناله های زار زار از هجر یار
ساقیا آن جام جان افروز ده
شربتی زان آب عالم سوز ده
می توان یک خاطری را شاد کرد
دلفکاری را ز غم آزاد کرد
ساقیا بنگر چسان دل مرده ام
آتشی در من فکن کافسرده ام
ساقیا برخیز و مجلس ساز کن
باز رسم تازه ای آغاز کن
زین سپس دل را هوای دیگر است
عندلیبم را نوای دیگر است
دل گرفت از این حریفان کهن
ساقیا ز ایشان تهی کن انجمن
محفل ما را قلندر وار کن
هر قلندر هر کجا بیدار کن
طرحی از نو ساز کن بزمی بخوان
یک دو روزی فارغ از قید جهان
آستین افشانده بر کون و مکان
دست شسته هم ز جسم و هم ز جان
پا زده بر تخت شاه و تاج سر
قاه قاه خنده و برنس ببر
گرد هستیها ز دامن روفته
پای همت بر دو عالم کوفته
کرده دنیا را و عقبی را وداع
کلها بالعشق والمعشوق باغ
ساقیا برخیز و ده جام صبوح
این صباحم را ز صهبا کن فتوح
بزم عشرت را بیارا بی سخن
شیشه ی ناموس ما را سنگ زن
در رخم بگشا و پس ساغر بده
نقل و بادام و می و شکر بده
عود بر مجمر فکن گل برفشان
هم به مجلس مشک و هم عنبرفشان
اندر آن محفل به دور انداز جام
ای منت صد همچو من کمتر غلام
جام پی در پی به یاد یار ده
یاد آن گیسوی عنبر بار ده
باده ده اما به یاد آن نگار
آن نگار شوخ چشم زرنگار
جرعه ای ده زان شراب تابناک
تا کند دل از غم ایام پاک
بهر حق ما را زمانی یاد کن
جانم از جام لبالب شاد کن
تا گذارم پا به فرق فرقدان
تا بپیچم دفتر هفت آسمان
سقف این دیر کهن سازم خراب
دور سازم از نظر این نه حجاب
هم زمین و هم زمان بر هم زنم
هم به خاک این چرخ گردون افکنم
ساغری ده زان شراب ارغوان
تا شوم فارغ ز جور آسمان
دور گردونم ز جان دلگیر کرد
روزگارم در جوانی پیر کرد
ساقیا جامی از آن صهبای ناب
تا ز سر گیرم همه عهد شباب
باده از خمخانه اندر جام کن
فارغم از قید ننگ و نام کن
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ
دل ز بند نام و ننگ آمد بتنگ
باده ده نام مرا بر باد ده
حق پرستی را به یاران یاد ده
باده ده اما نه زان آب حرام
لعنة الله علیه بالدوام
باده ده اما نه زان ناپاک آب
کش همی خوانند ناپاکان شراب
بلکه زان آبی که باشد قوت روح
روح را هردم از آن باشد فتوح
بلکه از آن باده بی شر و شور
ساقی آن ربهم وصفش طهور
چشمه ی آن سلسبیل کوثر است
ساقیش هم مصطفی و حیدر است
نشئه ی زان شوق دیدار حبیب
خانه سوز صبر و آرام و شکیب
ساقیا از این شراب روح بخش
یک قدم بر نغمه ی سبوح بخش
تا بود گر نغمه های دلفریب
جان بیفشانیم بر یاد حبیب
ای دو عالم را اشاره سوی تو
عقل را سررشته گم در کوی تو
ساحت جان عرصه ی میدان تو
گوی دلها در خم چوگان تو
این دل من در خم چوگان فکن
وین تنم در ساحت میدان فکن
از پس پرده سحرگاهی برا
یک اشارت کن بسوی خود مرا
تا گریزم از خود و هستی خود
تا برآرم سر به بدمستی خود
تا جنون کهنه را گویم صلا
تا زنم عقل و خرد را پشت پا
فتنه ها دارد سپهر پر ستیز
ای صفایی هست هنگام گریز
خیز و بگریز از جهان عقل و هوش
بر نوای ابلهی انداز گوش
باش ابله تا گریزی زین خران
رو بصحرا کوره و آهوچران