گریه کرد از بس شعیب تاجدار
روزهای روشن و شبهای تار
هر دو چشمش کور و نابینا نشست
باز دادش چشم سلطان الست
آنکه او را دیده از آغاز داد
کور چون شد باز چشمش باز داد
داد چشمش هین به عبرت کن نظر
باز باید دیدهٔ عبرت نگر
باز گاه و بی گه و شام و سحر
اینقدر بگریست کافتاد از نظر
کور شد باز آن دو چشم پاک بین
باز دادش چشم آن چشم آفرین
بار سیم گریههای زار زار
کرد اندر شهر و دشت و کوهسار
روز و شب بگریست تا بار دگر
کور شد نورش نماند اندر بصر
کور گشت و گریهٔ او کم نشد
ساعتی بی سوز و بی ماتم نشد
شامها در گریههایِ های های
روزها در نالههایِ وای وای
اینقدر بگریست تا طیر و وحوش
آمدند از گریهاش اندر خروش
تا شبی او را ندایی شد ز غیب
تا به کی میگریی آخر ای شعیب
گریهٔ تو خلق را گریان کند
سوز جان مر جسم را سوزان کند
تو چو جانی و رعیت جسم تو
تو چو معنی این خلایق اسم تو
معنی خوش لفظ را هم خَوش کند
ذات دلکش اسم را دلکش کند
چون کسی محبوب باشد ای پسر
اسم او هرجای باشد نغز و تر
هر کسی از بهر یک چیزی گریست
ای شعیب این گریههایت بهر چیست
گر ز بیم دوزخست و آن جحیم
ما در دوزخ به تو بربستهایم
آتش دوزخ بود بر تو حرام
همچو آن جنت به کفار لئام
ور بود این گریهات بهر بهشت
شوق وصل حوریان خوش سرشت
ما بهشت از بهر تو آمادهایم
حوریان را زیب و زینت دادهایم
حوریان از بهر تو در روز و شب
چشم بر راهند و دلها در طرب
ساحت جنت برایت روفته
زلف حور از فرقتت آشوفته
قصرها بهر تو زینت دادهایم
تختها در قصرها بنهادهایم
خانهها بر فرشها آوردهایم
فرشها بر تختها گستردهایم
این بهشت این حور این تو ای شعیب
هر زمانی خواهی برو بی منع و ریب
چون شعیب از عالم غیب این شنید
از دل پردرد آهی برکشید
کای خدا آرام جان مستهام
من که و دوزخ چه و جنت کدام
دل کجا تا فکر این و آن کنم
یا از آن غمگین به آن شادان کنم
چیست دوزخ تا از آن ترسان شوم
تا ز بیم تف آن گریان شوم
من خود اندر آتشستم سالها
اندر آتش کردهام نشو و نما
آتشی کز آن سقر مانده است مات
هفت دوزخ پیش او آب فرات
آتشی کز آن سعیر آمد به تاب
دوزخ از توفان بحرش یک حباب
آتشی کز آن جهنم در حذر
آتشی عالم ز سوزش یک شرر
آتش هجران و نیران فراق
سوز مهجوری و نار اشتیاق
آتش حرمان ز بزم دلفریب
آتش مهجوری از وصل حبیب
من که عمری شد در این آتش خَوشم
کی ز دوزخ روی درهم میکشم
گفت شاه اولیا روحی فداه
در دعا کای سید من وی اله