ای خدا ای چاره ی بیچارگان
رهنمای گمرهان آوارگان
ای ز پا افتادگان را دست گیر
ای خلاصی بخش در زندان اسیر
ای گدایت شاه و شاهانت گدا
بندگانت بر خداوندان خدا
پرتو بودِ همه از بود تو
هر دو عالم رشحهای از جود تو
ای ز جودت هستی کون و مکان
ای ز فیضت ارتباط جسم و جان
انتظام کشور هستی ز تو
ای بلندی از تو و پستی ز تو
رخ بگردانی اگر یک نیم دم
از جهان چیزی نماند جز عدم
ور براندازی دمی از رخ نقاب
آفتابت جلوه آرد بی حساب
فاش می گردد که جز تو هست نیست
وآنچه را نامند اکنون نیست چیست
میشود پیدا که هستی چیست آن
وآنچه را گویند هستی نیست آن
ای خدا ای پادشاه بی نیاز
ای همه بیچارگان را چاره ساز
من یکی در کار خود درماندهام
پای در گل دست بر سر ماندهام
در کمند آدمیزادم اسیر
کن نصیری انت یا نعم النصیر
بامدادان چون برون آیم ز کاخ
صد ره افزون بایدم افکند ناخ
بایدم از سیم و زر خروارها
هم ز ایمان اشتُران پر بارها
آبرو افزون ز جیحون و فرات
علم و قدرت هم محیط کاینات
کان یکی جز زر نخواهد هیچ چیز
عذر مینپذیرد و سوگند نیز
وان دگر خواهد ز من ایمان همی
هست شیطان، نام او لیک آدمی
دامها گسترده اندر راه من
تا برد ایمان من ای آه من
وان یکی دیگر به کف دارد سبو
صد سبو آورده بهر آبرو
جهل را باور ندارد آن دگر
مینداند آن دگر عجز بشر
جمله اینها در تقاضا و ردا
کز تقاضاشان کنی بر مدعا
صد تقاضای دگرشان در قفا
آید و ناید به سر این ادّعا
ور برآوردی تقاضای کسی
عمر در راهش تلف کردی بسی
باز آن بهتر که باشد ای پسر
چشم و گوش از روی نامش کور و کر
راست گویم گر دهی جان عزیز
در ره آن یک زن و فرزند نیز
بهر او تن افکنی اندر تعب
در تکاپو خدمتش را روز و شب
آبرو بر خاک ریزی بی سخن
سیم و زر افشانیش خروار و من
خود نیاسایی پی آرام او
شیرهٔ جان ریزی اندر کام او
زن فدا سازیش فرزند و عیال
آبرو و دین و ایمان جاه و مال
روزی ار دادی سلامش دیرتر
یا نپرسیدی ز احوالش خبر
پا ز خونت مینبگذارد فرود
مینبخشد لابه و عجزیش سود
نی پذیرد عذر و نی آرد قبول
حمل بر صحت که آمد از رسول