ای خدا بنگر به این بار گران
ناقهای دارم ضعیف و ناتوان
ای خدا این ناتوان را رحمتی
رحمتی تا هست یا رب فرصتی
ای خدا از لطف و رحمت یک نظر
سوی این افتادهٔ بی پا و سر
ای خدا ای مرهم جان فکار
ای امید این دل امیدوار
دست من از کار خود برداشتم
کار خود با رحمتت بگذاشتم
تیشه بر بیخ سببها آختم
هر سبب از بیخ و بن انداختم
نی سبب میدانم و نی واسطه
نی شناسم باعث و نی رابطه
چون برآید دست قدرت زآستین
نی سبب ماند نه باعث نی معین
این سبب نبود خدایا جز طلسم
قسمتی نبود ستم را غیر اسم
این سرا را آزمونگه ساختی
پردهای بر روی کار انداختی
نام این یک را سبب بگذاشتی
در قفای آن مسبب داشتی
تا چنین دانند اهل آزمون
کاین مسبب از سبب آید برون
ورنه دانا داند ای دانای کار
غنچه و گل نیست اندر نوک خار
بارها من خارها بشکافتم
نی در آنجا غنچه نی گل یافتم
چوب نار ار بشکنی هفتاد بار
نی در آن گلنار میبینی نه نار
بشکنی گر بیضهای را ای فلان
نه خروس آنجا بود نی ماکیان
نطفه را هرچند کاوی بیشتر
نی نشان از گاو بینی نی ز خر
رو زمین تا پشت ماهی کن شیار
بین نه شمشاد است آنجا نه خیار
دانه بشکاف ای رفیق مو شکاف
بین نه آنجا پنبه بینی نی کلاف
کردهای رو پوش چوب و خاک را
دانه را و بیضهٔ کاواک را
ورنه گر خواهی برآری گل ز سنگ
هم پلنگ از کوه و از قلزم نهنگ
گر تو خواهی آوری خرما ز بید
میگشایی جمله درها بی کلید
پیل و اشتر را ز خاک آری برون
خوشه بیدانه دهی ای ذوفنون
ور تو خواهی پنبهدانه آشکار
جامههای دوخته آرد ببار
دانه آرد نان پخته با ادام
نطفه آرد اسب زرین با لگام
ای خدا ای پادشاه راستین
دست قدرت را برآر از آستین
آتش اندر خرمن اسباب زن
چارهای کن بی سبب در کار من
ور سبب باید سبب سازی ز توست
سرنگونی و سرافرازی ز توست
در خلاص این فرو رفته به لای
یک سبب ساز ای سبب را رهنمای
کاروان رفت و من اندر لای و گل
لای و گل از پای تا سر متصل
همرهان رفتند و من بی راحله
ماندهام دور از رفیق و قافله
همتی ای کاروانسالارها
یک نگاهی سوی سنگین بارها
کز قفا در لای و گل درماندهاند
آیهٔ نومیدی خود خواندهاند
ای امام عهد و سلطان زمان
ای جهان را پادشاه و پاسبان
ای امیر کاروان واپسین
ای وجودت لنگر چرخ و زمین
یک نظر کن سوی واپس ماندگان
یک نظر دارند از تو آرمان