عقل میدانی چه باشد ای پسر
آنکه باشد سوی جنت راهبر
عقل میدانی چه باشد ای رفیق
آنکه برهاند تو را از هر مضیق
عقل همراهی بود سلطان شناس
میشناسد شاه را در هر لباس
عقل را باشد دو چشمی دوربین
وز هزاران میل چشم دوربین
دیده دارد حجب سوراخ کن
پردهها را بردرد از بیخ و بن
دیدهای بس تیزبین دیدار جوی
در شب دیجور نقش پای جوی
دیدهای عقل باشد شاه بین
شاه را پی برده اندرگاه بین
پایگاهش را در ایوان جلال
عرش در ایوان او صف نعال
شاه را بیند به حکمت حکمران
بر مکان و لامکان حکمش روان
در حریمش ذرهای بی یار نیست
ذره ای از کار او بیکار نیست
چرخ را بیند کمر بسته وشاق
مهر و مه را هم دو مشعل در رواق
بر در او شب یکی زنگی غلام
صبح، رومی بچهای کافور فام
شاه را با هر گدا بیند عیان
مینبیند هیچ تن را بی روان
عقل را باشد دو گوش حق نیوش
گوشها دارد به آواز سروش
مینیوشد گوش او ذکر ملک
هم نوای نغمهٔ سوق فلک
سر ما مِن شیئیٍ الا یافته
حمد و تسبیح حصارا یافته
عقل را باشد زبانی راست گوی
هر سخن را بی کم و بی کاست گوی
حکمتش از لب فرو ریزد جواب
فهو عین الصدق ینبوع الصواب
عقل را پایی بود گردون نورد
پیش پایش پست سقف لاژورد
پایهای عقل باشد عرش پوی
عرش را در یک قدم تا فرش پوی
عقل، جان را سوی جانان میبرد
قطرهها را سوی عمان میبرد
عقل جانت را رها سازد ز غم
هم دل از اندوه و هم تن از سقم
هم بود در روز وحدت یار تو
هم بود در شام غم غمخوار تو
هرکه را عقل و خرد انباز شد
بر رخش درهای شادی باز شد
هرکه را درخورد اینها دادهاند
هرچه او را داد باید دادهاند
گر تو را همت شکم پروردن است
جمع آن و این برای خوردن است
هممزاج گاو و خر باشی یقین
پیش و بالایی برای خود گزین
آخوری از بهر او بنیاد کن
وز علفزاران هم او را یاد کن
هرکجا بینی خری در آخوری
یاد او کن کز جوانی برخوری
ور تو را همت به خلق آزاری است
حملهٔ دریدن خونخواری است
خویش را بشناس هستی از سباع
انما الاجناس یعرف بالطباع
سوی مردم حمله چون آری سگی
ور زنی زخمی سگی، پس بد رگی
عفعف سگ دان همه دشنام خود
حک کن از دیوان مردم نام خود
ور بدرّی یا تو گرگی یا پلنگ
هست انسان را ز همنامیت ننگ
همچنین خود را از اینسان کن قیاس
خویش را از طبع و خوی خود شناس
نزد دانایان بود این آشکار
ای صفایی این سخن را واگذار