زین سبب فرمود شاه انس و جان
کل مرء قدخبی تحت اللسان
دل بود چون چشمه و نهری زبان
باشد آب چشمه اندر جو روان
حالِ آب چشمه از جو باز جو
کان تو را آگاه سازد مو به مو
آب چشمه چونکه عذبست و فرات
باشد آب نهر را شهد و نبات
آب چشمه چونکه باشد تلخ و شور
عذب و شیرین کی بود آب نهور
سرّ دل را ترجمان باشد زبان
حالِ این پیدا شود از قالِ آن
این زبان غماز اسرار دلست
این زبان مرآت رخسار دلست
ای بسا دل کز زبان بر باد رفت
صد نسب از یک سخن از یاد رفت
دل بود نخلی برش گفتارها
میوههای دیگرش کردارها
دل درختی دان ز سروستان جان
جمله اعضا و جوارح شاخ آن
میوهٔ آن شاخها قول و عمل
حال ذاک الاصل فی الاثار حل
دل صنوبر بی ثمر در باغ خواست
این صنوبر شکل را بس میوههاست
شاخها گسترده آن بی حد و مر
هر یکی زان شاخها را صد ثمر
عرق آن شاخی است با دل متصل
سوی شاخ آمد از آن عرق آب دل
هست دل آبشخور آن شاخها
هست در دل شاخها را باخها
همچنانکه دل خورد آب از خیال
عرق دل را با خیالست اتصال
آب دل از چشمهٔ اندیشههاست
در شبح اندیشه دل را ریشههاست
بر درش ز اندیشه باشد نخل دل
آب از آن سرچشمه باشد متصل
گر بود اندیشه نور آفتاب
دل تو را اصطبلکی باشد دواب
ور بود اندیشهات جنگ و جدال
دل نباشد، هست میدان قتال
ور بود اندیشهٔ تو خار و خس
دل بود دهلیز پر خاری و بس
هان و هان اندیشهٔ اندیشه کن
چارهٔ آبشخور آن ریشه کن
تا کند جذب آب شیرین و فرات
باشدش با قند و با شکر نبات
هم رباید آب شیرین شاخها
وارهی از جملهٔ دَژواخها
هم شود آن آب ساری در ثمار
میوههای خوش اکل آرند بار
میوهها آرند شیرین و لطیف
هم شتا و هم ربیع و هم خریف
بلکه خود سر تا به پا شکر شوی
هم گلستان هم مه انور شوی
پاس میدان خیال خویش دار
هم نگهبانها در آنجا برگمار
تا نگردد ملعب طفلان کوی
اندران تازنده با چوگان و گوی
سرکش است این توسن فکر و خیال
در گذرگاهش دَهار است و تلال
بی عنان او را درین ره سر مده
چون عنان کردی عنان از کف مده
وهمِ بی پروا مکن بر آن سوار
کاین نپوید جز ره عطب و بوار
وهم بی پرواست مگذارش یله
فارغش مگذار از دام و تله
قلعه دل را حصاری دان حصین
اندر آن شهزادهٔ مسند نشین