ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۸۰ - در بیان شناختن شخصی آن مرد عارف را

بانگ زد کی رو سیاهان عنود

زد گریبان چاک و رخساره شخود

این گرفتاری که در چنگ شماست

دزد نبود این فلان مرد خداست

این چراغ خلوت اهل حق است

در ظلام دهر نور مطلق است

ای عجب کاین نور را نشناختند

تیغ ظلم و جور بر او آختند

اندک اندک آن خبر کردند فاش

بر در و دیوار افتاد ارتعاش

پادشه از حادثه آگاه شد

جانب بازار از خرگاه شد

پابرهنه آمد آن شاه سترگ

تا سیاستگاه آن مرد بزرگ

دید او را غرق خون خویشتن

در برش جلاد با تیغ دو من

شه چو دید این ماجرا حیران بماند

هم در آندم جمله جلادان بخواند

داد فرمان هلاک شیروان

هم امیر و هم عسس هم مهتوران

مرد زاهد با کف پرخون ز جا

جست و گفت ای پادشه بهر خدا

بیگنه خون گرفتاران مریز

نیست ایشان را گناهی هیچ چیز

هر گناهی هست بر دست منست

بالله این اندر خور ببریدنست

کیفر این دست بی انصاف داد

آفرین بر دست آن جلاد باد

بر نشان بنشست تیر شست او

من بنازم تیر او و شست او

گر کف من شد جدا نبود شگفت

کیفر کفر این کف کافر گرفت

مرتد فطری بد و خونش هدر

ریخت هرکس خون او لله در

شرک آورد آن خدای پاک را

خون بباید ریخت این بی باک را

دست من می داند و من جرم او

میرشب را با عسس مجرم مگو

کار ایشان عین خیر است و صواب

باید از ایشان نمودن احتساب

بود آن خوش باد کین نابود کرد

این بگفت و شاه را بدرود کرد

با کف ببریده دست خونچکان

شکرگویان سوی خانه شد روان

بر زمین نامد ز شادی پای او

شکر حق می ریخت از لبهای او

سر همی کردی بسوی آسمان

گفت ای پروردگار مهربان

من چگونه شکر الطافت کنم

شکر لطف قاف تاقافت کنم

هر بن موی من ارگردد دهان

هر دهانش را بدی هفتصد زبان

هر زبان هفتصد لغت گویا شود

در طریق شکر تو پویا شود

کی توانم ای برون از چند و چون

آیم از یک عهده ی شکرت برون

گه فتاد از بهر سجده بر زمین

بر زمین مالید رخسار و جبین

گاه کردی رو بسوی آسمان

در سپاس و حمد بگشودی زبان

کای خدا ای لطفت از اندازه بیش

دست لطفت مرهم دلهای ریش

من فدای لطفت بی پایان تو

بنده ی شرمنده ی احسان تو

نه فلک سرگشته و شیدای توست

مست و بیخود خاک از صهبای توست

جرعه ای دادی ز شوق افلاک را

جرعه ی دیگر بسیط خاک را

آن بر قاضی کمر از شوق بست

این ز شکر عشق تو افتاده مست

در هوایت آب و باد اندر طلب

این روان و آن دوان در روز و شب

کوه برجا خشک اگر بینی درست

ایستاده در حضور و محو توست

مرغها کاندر هوا طیران کنند

در هوای عشق تو جولان کنند

ماهیان در آب و موران در حجور

طایران در شاخ و کرمان در صخور

جمله بر خوان تو مهمان تو اند

جیره خوار خوان احسان تو اند

من کجا و وصف ذات پاک تو

ای ملایک قاصر از ادراک تو

من کجا و شرح نعمتهای تو

ای دو عالم سفره ی یغمای تو

کیست آن کو غرق نعمای تو نیست

چیست آن چیزی که آلای تو نیست

نک یکی این لطف خشم آمیز بین

خشم نازآلود عشق انگیز بین

لطف کردی سوی خود خواندی مرا

از در بیگانگان راندی مرا

عشوه ای کردی و کارم ساختی

آتش شوقم به جان انداختی

مدتی این آتشم خاموش بود

سوز عشق از خاطرم فرموش بود

دامنی امشب زدی بر نار من

من فدای یار شیرین کار من

شعله ی عشق من امشب تیز شد

آتش پنهانم اخگر ریز شد

ز آب حیوان خوشتر است این آتشم

من در این آتش سمندروش خوشم

در من امشب آتشی افروختی

هرچه با من غیر عشقت سوختی

ناری آمد شد عیان صد نور ازو

شد سراپایم درخت طور ازو

نور بخشد آتش سوزان تو

تا چه بخشد روی نورافشان تو

از کفت زخمی بتن آید مرا

ساخت زخمت زنده ی سرمد مرا

وه چه زخمت راحت صد درد من

هم دوای جان غم پرورد من

وه چه زخمی مرهم صد داغ من

روضه ی من گلشن من باغ من

زخم تو هر زخم را مرهم نهد

مرده ی صد ساله را صد جان دهد

روح بخشد قالب افسرده را

زنده ی جاوید سازد مرده را

زخم تو بر جان من همیون بود

زخم تو این مرهمت پس چون بود

آتشت اینست اگر ای شاه من

هفت دوزخ باد جولانگاه من

گر بود این زخمت ای سلطان داد

تیغ تو بر تارکم جاوید باد

آتشت شمع است من پروانه ام

در هوای زخم تو دیوانه ام

هرچه خواهی آتش ای آتش فروز

در من افکن خانمان من بسوز

آتشی بر جسم و جان من فکن

ریشه ی هستی من از بن بکن

گل بود زخم تو و بلبل منم

عندلیب آسا گرفتار گلم

عاشقم من بر تو و کردار تو

جان فدای نور تو و نار تو

چون جراحت از تو باشد مرهم است

مرهم از غیر تو زهر ارقم است

درد تو بر جان من درمان بود

سیف و خنجر لاله و ریحان بود

یک جهان جانی خوش ارزان یافتم

زخم دیگر زن که چندان یافتم

این اثرهایی ز زخم و آتش است

بلکه از دست نگار دلکش است

زخم و آتش از تو چون باشد نکوست

خوی فاعل ساری اندر فعل اوست

هرچه از زیبا رسد زیبا بود

زهر از شیرین لبان حلوا بود

گرچه در دشنام صد زهر اندر است

از لب شیرین ز شکر بهتر است

بوسه ای از آن نگار پارکین

بدتر از دشنام و با دشنام بین

زخم و مرهم در بر دانا یکی ست

گر تفاوت هست آن هم اند کی ست

امتیاز این دو از فاعل بود

در میانشان فرق از این حاصل بود

چون تویی فاعل جراحت راحت است

با تو گلخن باغ و دوزخ جنت است

در میان عابد و شاه وجود

زین نمط بگذشت بس گفت و شنود

تا زمین و آسمان پرنور شد

حلقه ی کروبیان پرشور شد

در میان جان و جانان رازهاست

خامه و دفتر ورا محرم کجاست

دوست را با دوست باشد صد سخن

کی توانش گفت در هر انجمن

راستی در خلوت جانان و جان

جسم هم محرم نباشد در میان

در ستایش بود عارف تا سحر

کردم اندر طاقدیسش مختصر