ساده مردی بود از اهل سداد
بود او از صوفیان نیک اعتقاد
صوفئی هر گوشه ای کردی سراغ
از ارادت تاختی سویش به راغ
خدمتش را روز و شب بسته کمر
بود آن سنی و آن صوفی عمر
دیدمش یک روزی اندر محفلی
خون ز دست صوفیان بودش دلی
لعن کردی صوفی و صوفی پرست
بلکه بر شهری که یک صوفیش هست
گفتمش خیر است برگو ای اخی
تا چه دیدی زین گروه دوزخی
گفت بود اندر محله ی صوفیان
صوفئی افزون مقامش از بیان
چون سلفخانی کشیده سر بخویش
بر دهان خویشتن بسته لویش
گه کشید آهی و جنبانید سر
گه به عبرت بر فلک کردی نظر
ای خوشا چشمی که عبرت بین بود
عبرت از نیک و بدش آیین بود
می نبیند جز به چشم اعتبار
پند آموزد ز دور روزگار
چشم عبرت بین مبارک دیده ای ست
مرد عبرت گیر فرخ بنده ای ست
در امامت صوفیک در پنجگاه
خلق بر پاکی دامانش گواه
من هم او را ز اولیا پنداشتم
تخم اخلاصش به سینه کاشتم
سالها در خدمتش بسته میان
خدمتش را ملتزم چون بندگان
آستانش رفتمی هر بامگاه
راستادش بردمی هر شامگاه
یک شبانگاهی مرا کاری فتاد
کش نبردم اول شب راستاد
چون زکار خویشتن پرداختم
تاتلی بگرفته سویش تاختم
در تمام راه با خود در عتاب
کای دریغا دیر ماندم از صواب
زین تغافل در تحسر بودمی
دست برهم از تأسف سودمی
کای دریغا دیوم از ره دور کرد
روز ما را چون شب دیجور کرد
ای دریغا گرسنه ماند آن ولی
وین خورشها ماند اندر تاتلی
خانقاهش دور بود از مردمان
گوشه ای بگرفته بود از این و آن
هان و هان زین قوم مردم دور باش
چون خضر از دیدها مستور باش
تا توانی ای برادر زینهار
گوشه گیر از این گروه تندبار
عزتی گر هست اندر عزلت است
صحبت این قوم نادان ذلت است
تا رسیدم خانقه در بسته بود
مرغ هوش از دام سرها رسته بود
صوفی اندر خواب و شب بیگاه بود
ای دریغا چشم او بر راه بود
حلقه گر بر در زنم این خانه را
می کنم بیدار این فرزانه را
کرده شبها را بروز این پاکباز
در خضوع و در خشوع و در نیاز
لحظه ی خوابست بیدارش مکن
محو روی او است هشیارش مکن
خواب باشد روح عارف را وصال
با خیال دوست گیرد اتصال
باز گردم گر به منزلگاه خود
گرسنه شاید که او بیدار شد
با خیال خود من اندر گفتگو
روح صوفی باز گردد از هتو
بانگ برزد امردی را باز کار
کش همی پرورد او را بهرکار
کای پسر برخیز تا جلقی زنیم
جلقی اندر پرده ی دلقی زنیم
پس الف کوفیش اندر کاف کرد
چون خود او را صوفی بس صاف کرد
لنبه اش را الفیه ترقیم کرد
نحو دیگر نحویش تعلیم کرد
معنی الفیه اش در دل نشاند
آن پسر الفیه و شلفیه خواند
از پس یوخه بخواب اندر شدند
باز اندر عالم دیگر شدند
من سر انگشت تحیر در دهان
مانده برجا خشک مبهوت زکان
ساعتی حیران نشستم بر زمین
کردمی مرصوفیان را آفرین
این به بیداریست یارب یا بخواب
خواب هم باشد نباشد غیر خواب
کامد آن خنجر ز خواب و برنشست
کای لق اینک وقت جلق دیگر است
بار دیگر خواست آن صوفی شوم
داد داد از سنت قوم سدوم
طاقتم شد طاق و دل بیتاب شد
مرد صوفی باز اندر خواب شد
من نهاده سر به دیواری ز غم
از گذشته در فسوس و در ندم
ای دریغا وقت خود کردم تباه
ای دریغ و درد کافتادم ز راه
ای دریغا عمر من بر باد رفت
در گزاف لاف این شیاد رفت
گر علومم سربسر باشد چنین
واثبور و وا حنین و وا انین
در تأسف من که باز آن نابکار
جست از خواب و بخواند آن پیشکار
رو به فقه مالکی آورد زود
بار دیگر بر یکی صفری فزود
شد چه یک صوفی در این بوته هزار
معنی الفیه گردید آشکار
طاقتم دیگر نماند و اصطبار
حلقه بر در کوفتم بی اختیار
گفت صوفی بر در این خانه کیست
مطلب او ز اهل حق این وقت چیست
مطلبش ارشاد باشد یا دعا
کس نجوید غیر این ز اهل خدا
گفتمش من کی سر اهل یقین
پیشوای صوفیان پاک دین
گفت از کی آمدی برگو درست
گفتمش کی عارف از جلق نخست
زینهار ای جان من هشیار شو
واقف از پیش و پس هر کار شو
دیدهای دور بین پندار توست
گوشها بر رخنه دیوار توست
دوربینان در کمینگاه تو اند
تیزهوشان کارآگاه تو اند
ای برادر هان و هان باهوش باش
پای تا سر چشم باش و گوش باش
محتسب بنشسته در بازارها
آگهست از کارها و بارها
اینک از قرآن ما لفظی بخوان
ان ربک هم لبالمرصاد دان
آسمان را از کواکب دیدهاست
روز و شب بینای کار و بار ماست
باد نمام است ای کو یا خموش
صبح غماز است ای شبرو بکوش
هربن مویی تورا جاسوسهاست
هر نگاهت را نظرها در قفاست
نی خطا گفتم خطا جاسوس کیست
پرده کو پنهان کجا مستور چیست
پرده ای گر هست پیش چشم ماست
ما چنان دانیم چیزی در حیاست
گر کند فریاد هنگام سخن
چونکه داند هرکسی چون خویشتن
گربه را چون دید موش از اضطراب
چشم خود برهم نهد با صد شتاب
نا نبیند گربه را او ای عجب
این مسبب از کجا و این سبب