هان و هان ما را از این طفلان بخر
سوی خانمان روان شو زودتر
سوی من از آنچه یابی اندران
تا که خود را واخرم زین کودکان
سوی خانه پی سپر شد راه را
آفرین خوان خوی شاهنشاه را
گردکانی چند اندر خانه یافت
برگرفت و سوی پیغمبر شتافت
برگرفت آن گردکانها را به کف
آن کفی کش بود مهر و مه کلف
رو به آن طفلان روان شد با نشاط
با هزاران التفات و انبساط
گفت ایشان را شهنشاه اجل
بالجزیرات یبیعون الجمل
گر فروشید اشتر خود رایگان
من خریدارم به مشتی گردکان
جمله سوی وی دویدند از شعف
کای وجودت هر دو عالم را شرف
آری آری ناقهمان بفروختیم
خویشتن را زین تغابن سوختیم
سوختند آری ازین سودا بسی
کی چه ایشان سوخته دیده کسی
گر بگریند از ازل خون تا ابد
از تحسر وز تغابن میسزد
همچو آنان کاخرت بفروختند
در بهایش خاک و سنگ اندوختند
ملک جاوید حیات بی زوال
داده و بگرفته ادبار و وبال
زینت دنیا که مال است و بنین
جمله ثقل است و وبال ای نازنین
بایدت جستن ز مغرب تا به شرق
خویش را افکندن اندر حرق و غرق
با پلنگ و گرگ خفتن در جبال
با دد و با دام رفتن در جوال
آشنا رنجاندن و بیگانه هم
عاقلان آزردن و دیوانه هم
تا به دست آید تو را دانگی ز مال
از حرام آن هم ندانی یا حلال
ابتدا باید طلب کاری کنی
چون به دست آری نگهداری کنی
پاسبانی بایدت کردن به شب
روزها در رنج ارباب طلب
از گدا و دزد و رهزن وامخواه
شحنه و والی امیر و پادشاه
هم ز مور و موش و شیران و ذباب
هم ز سیل و برق و باران آفتاب
روز و شب در بیم و تشویش تلف
این یکت گوید که خف، آن لاتخف
گر نه این ثقل است و بار ای خوبروی
پس چه باشد ثقل با مخلص بگوی
هست ثقلی بس عظیم و باشکوه
بلکه سنگینتر ز صد البرز کوه
کوه سنگین است اما بر تنت
تنگ میسازد ولیکن مسکنت
ثقل اینها جملگی بر جان بود
جان از اینها خسته و نالان بود
خانهٔ دل را کند تاریک و تنگ
تا کنی بر هر در و دیوار جنگ
اهل دنیا را از این ره ای رفیق
بینی اندر تنگنای و در مضیق
ساغر دلشان ز صهبای ملال
گشته لبریز و دمادم مال مال
هیچ دیدی اهل دنیا را یکی
کو بگوید درد من هست اندکی
باشدش از رنج و محنت روز و شب
خالی از وجد و نشاط و از طرب
سینهاش چون گور کافر پر شرر
دل هم از زندان قاضی تنگتر
هر یکی را اینچنین باشد گمان
نیست کس را درد و غم افزون از آن
حال و مالت ای برادر اینچنین
بدتر از آن حال اولاد و بنین
چارهزار امراض را بشمردهاند
وین طبیبان پی به آنها بردهاند
نیست زانها کس ز دَه یا صد پری
بلکه افزونتر چه نیکو بنگری
هریکی زانها که باشد در ولد
داغ آن باشد پدر را در کبد
درد آن فرزند جسمانی بود
مر پدر را داغ روحانی بود
رنج روح از جسم بس افزون بود
دل ز داغ روح غرق خون بود
درد تن آید به جان از واسطه
چونکه باشد جسم و جان را رابطه
درد جان جان را رسد بی فاصله
افکند در جان مسکین زلزله
چونکه فرزندت درآید از برون
شرح آن باشد ز حد من فزون
ز احتیاج و ذلت ظلم و ستم
وز گرفتاری به صد اندوه و غم
جمله اینها میرسد بر جان تو
وای بر جان تو و احزان تو
گر نباشد این وبال ای یار من
پس کدام است آن بگو ای مؤتمن
زینت دنیا چه باشد این و آن
پس چه خر باشند این دنیا خران
آخرت بدهند و این دنیا خرند
گر نه خر باشی یقین دانی خرند
چیست دانی آخرت بفروختن
وز تغابن خویشتن را سوختن
میل سوی این جهان مستهان
شاد و خرم گشتن از اقبال آن
میل این را ترک آن شد ملتزم
شاد گردی زین از آن داری الم
زین سبب فرمود شاه انس و جان
انما الدنیا و عقبی ضرّتان
رو به یک زن چون کنی میدان یقین
کان زن دیگر شود زار و غمین