هم فرستد درد و هم درمان دهد
میزند هم زخم و هم مرهم نهد
زین سبب فرمود خلاق جهان
با حبیب خود نبی انس و جان
گر نبودی ذات پاکت خاک را
مینکردم خلق و نی افلاک را
بی تو در خلق جهان سودی نبود
هم بر ایشان مایهٔ جودی نبود
باز فرمود آن شه بطحا سریر
گر نمیبودی علی آن نره شیر
آن سپهر کبریا را آفتاب
آن به جان دشمنان سوزان شهاب
آن به میدان جلالت یکه تاز
ساعد شاه ازل را شاهباز
من ندانم ربط جسمت را به جان
من نه بفرستادمت از کرزمان
شاه را هم تاج و هم افسر بود
هم سنان و گرز و هم خنجر بود
باید او را هم وزیری رایزن
هم سپهسالار و هم لشکر شکن
آن طبیب نیکخوی مهربان
کز دم انفاسش آید بوی جان
نبودش از صبر و از حنظل فراغ
هم ز فولاد از برای قطع داغ
تا کند آن عضو فاسد را ز تن
درد فارغ سازدش از صد محن
شاهد حسن از چه نغز و دلکش است
لیک ترکیبش ز آب و آتشست
چشم خوبان هست اگر آهوی چین
غمزهٔ خونریزش از دنباله بین
در عذارش صبح هست و شام هست
در لبش هم بوسه هم دشنام هست
گر دهانش پر ز آب کوثر است
شعلهٔ آتش به چهرش اندر است
گرچه بالایش سهی افراختند
لیک آشوب جهانش ساختند
گرچه او را ساعد سیمین بود
لیک با آن پنجهٔ خونین بود
میچکد خون من از انگشتهاش
هم سر و هم جان من بادا فداش
بین ز خون من لبالب جام او
جان فدای لعل خون آشام او
خون من میریزد از دامان او
من اسیر لطف بی پایان او
در کف آن ترک من خنجر ببین
خنجرش را هم ز خونم تر ببین
در برش افتاده در خون پیکرم
بنگر آویزان ز فتراکش سرم
جان فدای خنجر بُران تو
من شهید آن لب خندان تو
بار دیگر بر تنم خنجر بزن
چون زدی هم خنجر دیگر بزن
من بنازم دست و بازوی تو را
هم جفا کاری و هم خوی تو را
گر بنالم نالهام باور مکن
این جفا بر جان من کمتر مکن
از شهیدان ناله باشد خوشنما
زین سبب از دل برآرم نالها
نالم و خواهم که او خندان شود
جور او بر من دوصد چندان شود
ای تن من وقف تیر و خنجرت
وی سر من عاشق خاک درت
سر نهادم بر درت ای جان من
بر سر من هرچه خواهی پای زن
ای حریفان جامها پیش آورید
پیش آن شوخ جفاکیش آورید
کامشب از خون من آن زیبا خرام
باده پیماید به یاران جام جام
سینهای خواهم خدایا چاک چاک
تا برآرم نالههای دردناک
نالم و خندد به من دلدار من
جان فدای یار شیرین کار من
ای شکار افکن بت طناز من
ای نگار شوخ تیر انداز من
پادشاهان جمله نخجیر تواَند
سروران در بند زنجیر تواَند
این گدا را هم کنون نخجیر کن
سینهٔ او را نشان تیر کن
تیر تو حیف است جز بر جان من
ای لبت هم لعل و هم مرجان من
ای خنک آن روز و خوش آن روزگار
کز حجاب آید برون آن شهسوار
تا به راهش جان خود قربان کنم
جان نثار آن شه خوبان کنم
ای صفایی این سخن را واگذار
زانکه اصحابند اندر انتظار