ملا احمد نراقی » مثنوی طاقدیس » بخش ۳۵ - حکایت

بد یکی طرار از اهل دوان

رفت تا دکان بقالی روان

پس به آن بقال گفت ای ارجمند

گردکانت را هزاری گو بچند

گفت ده درهم هزاری مشتری

زودتر درهم بده گر می خری

گفت صد باشد بچند این گردکان

گفت یک درهم بهای آن بدان

گفت با من گو که ده گردو بچند

گفت عشر درهمی ای ارجمند

گفت چبود قیمت یک گردکان

گفت او را نیست قیمت ای فلان

گفت یک گردو عطا فرما به من

داد او را گردکانی بی سخن

باز کرد از او یکی دیگر طلب

خواجه او را داد بی شور و شغب

گفت بازم گردکانی کن عطا

گفت بقال از کجایی ای فتی

گفت باشد موطن من در دوان

شهر مولینا جلال نکته دان

گفت رو ای دزد طرار دغل

دیگری را ده فریب از این حیل

باد نفرین بر جلال الدین تو

کو نمود این نکته ها تلقین تو

ای تو کودن تر ز بقال دکان

بی بهاتر عمرت از ده گردکان

گر کسی گوید که از عمرت بجا

مانده چل سال دگر ای مرتجی

چند باشد قیمت این چل سال را

بازگو تا برشمارم مال را

فاش می بینم که می خندی بر او

خوانیش دیوانه از این گفتگو

پاسخش بدهی که گر ملک جهان

می دهی نبود بهای عمر آن

گر دهی صد ملک بی تشویش را

می فروشم کی حیات خویش را

لیکن ای کودن ببین بی قیل و قال

می دهی مفت از کف خود ماه و سال

بین که آن دیو لعین بیتاب و پیچ

می ستاند روز روزت را بهیچ

آخر آن عمری که صد ملکش بها

بود افزون نیست جز این روزها

روزها چون رفت عمرت شد تلف

نی تورا سرمایه نی سودت بکف

آنچه قیمت بودش از عالم فزون

گو چه کردی و کجا باشد کنون

ای دو صد حیف از چنین گنج نهان

کان ز دست ما برون شد ناگهان

ای هزار افسوس عالمها دریغ

کآفتاب ما نهان شد زیر میغ

ای دریغ از گنج باد آورد ما

ای دریغ آن کو بفهمد درد ما

دردها دارم بدل از روزگار

محرمی کو تا کنم درد آشکار

ای خدا کو دامن کوه بلند

تا به کام دل در آنجا روز چند

گه به خاکستر نشینم گه به خاک

گه کنم جیب گریبان چاک چاک

گه ز درد خود بنالم وای وای

گه به روز خود بگریم های های

خنجری کو تا بدرم سینه را

فاش گردانم غم دیرینه را

آمدم یاران بتنگ از دست خود

کاش نبود هیچکس را یار بد

کیست دانی یار بدکردار من

کاوست دایم همنشین یار من

آتشم زان تیز و دردم زان فزون

سینه سوزان ریش دل غمدیده خون

روز من زان شام و شام من سیاه

جان از آن فرسوده جان من تباه

آن منم من مایه ی رنج و محن

ای مسلمانان فغان از دست من

هرکسی نالد ز دست این و آن

من همینالم ز خود ای دوستان

این منی را ای خدا بستان ز من

فارغم کن از بلای خویشتن

هست دوری کردن از خود فرض عین

بیننا یا لیت بعدالمشرقین