گر نبودی پنبه اندر گوش تو
ور نبودی کر دو گوش هوش تو
میشنیدی نالهٔ پنهان جان
وان شکایتهای بی پایان جان
میشنیدی تا چسان گوید سخن
با رفیقان و دیار خویشتن
نالد و گوید خدا را ای مهان
یاد آرید از غریبی مستهان
مرغیم اندر قفس افتاده خوار
یاد آرید از وفا زین مرغزار
سرکشیده زیر پر اندر قفس
پر نیفشانده به گلشن یک نفس
رفته از یادم هوای آشیان
بسته چشم از جلوههای گلستان
یاد آرید از من ای آزادگان
من در این گلخن شما در بوستان
ای شما آزادگان شاخسار
در نشاط از جلوهٔ باغ و بهار
یاد آرید از ترحم یک نفس
زین اسیر دام و محبوس قفس
ای شما با یکدگر اندر وطن
یاد آرید از وفا گاهی زمن
من هم آنجا آشیانی داشتم
مهرِ یار مهربانی داشتم
عهد بستم با لب چون قند او
یاد باد آن عهد و آن پیوند او
یاد باد آن عهد و آن میثاقها
وان عنایتها و آن اشفاقها
یاد باد ایام وصل دوستان
وان تفرجهای باغ و بوستان
وان نشستن با هم اندر مرغزار
وان خرامیدن به طرف جویبار
حبذا آن روزگاران حبذا
حبذا آن مرغزاران حبذا
حبذا زان دوستاران با وفا
حبذا زان باغبان با صفا
ای خوش آن دوران و آن ایامها
وی همایون صبحها و شامها
در جدایی سوختم از اشتیاق
آه و واویلاه من حرالفراق
آتش هجران دلم را سوخته
شعلهها در سینهام افروخته
آتشی میبینم اندر دل نهان
سخت میسوزد از آنم استخوان
آتشی پنهان کنون دارد ظهور
پیکر من یارب این یا نخل طور
آتش پنهانم اکنون فاش شد
مفتی شهر شما قلاش شد
آتش پنهانم اکنون برفروخت
جبه و عمامه و دفتر بسوخت
سبحه و سجادهام را باد برد
دفتر و بحث و جدل را گاو خورد
اجلسونی یاثقاتی اجلسون
کاینک آمد بر سرم شور جنون
بار بربست از دلم هوش و خرد
تا کجا دیگر جنونم میبرد
بگسلم اکنون دو صد زنجیر را
چار تکبیری زنم تدبیر را
آتش اندر سینه پنهان تا به کی
در دلم پوشیده توفان تا به کی
فاش میگویم که من دیوانهام
هم زعقل و هم خرد بیگانهام
دفتر فرزانگی بر باد رفت
مصلحت بینی مرا از یاد رفت
زین سپس با مصلحت کاریم نیست
وز جنون خویشتن عاریم نیست
عاشقان را عار نبود از جنون
آری آری عشق باشد ذوفنون
میکند مجنون گهی فرزانه را
گاه عاقل میکند دیوانه را
فیلسوفی را گهی نادان کند
هم سبق با طفل ابجد خوان کند
طفل امی را گهی گردد دلیل
تا سبق آموزد از وی جبرئیل
اندر آتش افکند گاهی خلیل
گاه موسی را کشد تا رود نیل
تیشه بر کف گه دهد فرهاد را
هین بکن این کوه بی بنیاد را
بیستون را کندی ای فرهاد راد
آفرین بر دست و بر بازوت باد
تیشهای اکنون به فرق خویش زن
بیستونِ هستی خود را بکن
هرکه بر شیرین لبی عاشق شود
زندگی او را کجا لایق بود
نیست شو اندر ره عشق ای جوان
تا از آن یابی حیوة جاودان
نیست شو ای من فدای نیستی
زندهٔ جاویدی از ما نیستی
اقتلونی اصدقائی فیالهواه
و اطرحوا جسمی قریباً فی فناه
میدمد اینک صباح روز عید
در ره جانان مرا قربان کنید
یا احبائی لعمری فیالفداه
اذبحونی اذبحونی ذبح شاه
پس به خون آغشته سازید این تنم
افکنید اندر ره صید افکنم
تا بود از روی رحمت یک نظر
افکند بر این تن بی پا و سر
وز نگاهی بخشدش عمر ابد
فارغش سازد ز قید نیک و بد
ای صفایی مختصر کن این سخن
زانکه این چَه را نمیبینم رسن
باقی احوال دل را باز گوی
تشنه لب ترسم بمیرم طرف جوی
قافیه تنگست زان جو گفتمت
ورنه رود نیل جیحون خواندمت
گر نبودی تنگ ما را قافیه
مرا تو را گفتیم عین صافیه
عین هم چهبْود تو خود دریاستی
وه چه دریایم توفان زاستی
در تو از دریای ژرف لامکان
متصل باشد دوصد دجله روان
دجلههای آب عذب خوشگوار
میرسد هر دم تو را از آن بحار
ای تو ما را اوستاد مهربان
جرعهای بر ما از آن دریا فشان
یاد کردی مردن پیش از ممات
مردنی کو هست اصل هر حیات
راه این مردن به ما بنمای زود
شوق آن، دلها ز دست ما ربود