حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » غزلیات » شمارهٔ ۳ - فی البدیهه و مدح خلد الله سلطانه

علی الصباح که سلطان طارم ازرق

فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق

ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم

ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق

ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت

روانه کرد درین بحر نیلگون زورق

ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز

سحر ز دامن گردون بشست روی شفق

چو آفتاب برآمد، درآمد از در من

بتی که از رخ او ماه را بود رونق

شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا

گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق

فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل

درون پیرهنش برگ لاله و زنبق

کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر

فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق

ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش

گلاب گشته و افتاده در میان عرق

نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب

شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق

به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش

نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق

به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق

دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق

بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب

کنون که مطربم انگشت می زند بر رق

نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش! ‏

چون نوش کردم از دست او می راوق

ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش

بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق

ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه

به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق

چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه

بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق

دراز همچو سعادت به پادشاهی رو

که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق

هر آن کسی که سر از خط او بگرداند

به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق

به گرد سور سرایش که به ز فردوس است

بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق

گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه

هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق

به پایگاه جلالش همی کشند به دست

ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق

مطهرست به عالم چو یحیی معصوم

از آنکه نام وی از نام او بود مشتق

یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال

دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق

به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب

تویی که برده ای از خسروان عهد سبق

شهان دور که مشهور عالمند امروز

به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق

ترا به معرفت حق به حق شناخته ام

تو اهل معرفتی در جهان جان الحق

به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی

چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق

بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی

هر آن کسی که ترا دید می زند صدق

حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز

بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق

ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق

رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق

به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد

اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق

سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد

به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق

به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق

کسی که با تو دورویی کند بسان هبق

هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو

به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق

عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!- ‏

در آتش حسد و حرص می شود محرق

به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین

به قادری که برافراخت نه فلک معلق

به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق

فروخت مشعله ی ماه در میان غسق

به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون

بیافرید جهان را به عشق او مطلق

به یاوران و به اولاد پاک زاهر او

که جز به دوستی حق نمی زنند نطق

به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند

به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق

به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد

به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق

به رهروان طریقت، به عاشقان خدای

که از ریاضت در چشمشان نماند رمق

به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر

فراز طارم نیلوفری زند سنجق

به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ

به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق

که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب

نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق

شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم

نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق

خسیس را نخرم من به هیچ در عالم

اگر چه در بر او سندس است و استبرق

به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا

هنوز می زند از روی جاهلی بق بق

شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان

مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق

چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور

به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق

کنیم شکر خدای جهان که هست امروز

کسی که بازشناسد همای را از بق

همان به است که کوته کنم حدیث دراز

ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق

همیشه تا به گه شام زورق خورشید

شود درین بن دریای قار مستغرق

زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی

نگاهدار وجود تو باد دایم حق!‏