حیدر شیرازی » دیوان مونس الارواح » قصاید السبعه » فی حق الحق و ما فی شانه یصدق

قادرا، پاکا به درگاهت پناه آورده‌ام

سر ز ره گر برده بودم، سر به راه آورده‌ام

جان به صبح اول اندر حضرت آوردم به صدق

تا نگویی دیر آوردی، به گاه آورده‌ام

پای عزت در رهت هر شامگه بنهاده‌ام

روی طاعت بر درت هر صبحگاه آورده‌ام

من به پیش قاضی الحاجات بر اقرار خویش

مصطفا و مرتضا هر دو گواه آورده‌ام

از برای آنکه تا پشت و پناه من بود

روی دل دایم به درگاه الاه آورده‌ام

دستگاهم نیست وز افلاس پایم در گِل است

تا نپنداری که پیشت دستگاه آورده‌ام

شرمسار حضرتم، افکنده‌ام سر پیش پای

از برای آنکه در حضرت گناه آورده‌ام

من مسلمانم، نکردم اشتباه حق به کس

کافرم گر زآنکه هرگز اشتباه آورده‌ام

از برای سجده هر بانگی که بر من می‌زنند

قامت خود بر در حضرت دوتاه آورده‌ام

گرچه دایم روی بر درگاه می‌بایست کرد

روی بر درگاه عزت گاه‌گاه آورده‌ام

هرکسی از باغ طاعت گل در آن حضرت کشید

من ز بی‌برگی در آن حضرت گیاه آورده‌ام

روسفیدی نیست در من زیر این چرخ کبود

زآنکه من رخ زردم و نامه سیاه آورده‌ام

آه بر آیینهٔ گردون کشیدم نیم‌شب

وین کبودی بین که در رخسار ماه آورده‌ام

گرچه می‌دانم که آهم باد باشد پیش تو

دم به دم از سینه در پیش تو آه آورده‌ام

خویشتن آورده‌ام پیش تو با دست تهی

تا نگویی خویش با خیل و سپاه آورده‌ام

جای من چاه است، شرمم باد از درگاه تو

گر بگویم من که در پیش تو جاه آورده‌ام

خرمن عمر از هوا بر باد غفلت داده‌ام

لاجرم بر درگهت روی چو کاه آورده‌ام

بس که دریای سرشک از دیدهٔ من می‌رود

در میان بحر چون ماهی شناه آورده‌ام

ناگهان طوفان نوح اندر جهان آید پدید

بس که من از دیدهٔ خونین میاه آورده‌ام

حال من باشد تباه از جرم و آوردم برت

راستی را در برت حالی تباه آورده‌ام

درد من افزون شد و کاهید عمرم از ندم

بس که من از سینه آه عمر کاه آورده‌ام

جان ز تن آورده‌ام در ملک مصر وحدتت

یوسف مصری نگر کز قعر چاه آورده‌ام

من ز «الا الله» می‌گویم سخن در حضرتت

تا نگویی من سخن از «لا اله» آورده‌ام

ای مسلمانان! درین عرصه ز اسب آرزو

من پیاده گشتم و رخ پیش شاه آورده‌ام

گرچه هرکس را بود پشت و پناهی در جهان

در حقیقت من ز حق پشت و پناه آورده‌ام

این چنین عشقی که من آورده‌ام با کردگار

تا نپنداری که در این سال و ماه آورده‌ام

در ازل من بوده‌ام عاشق به ذات پاک او

عشق او با خویشتن زآن جایگاه آورده‌ام

تا مگر عذرش بخواهی از خداوندی خویش

حیدر دل‌خسته پیشت عذرخواه آورده‌ام

از سیاست سخت می‌ترسم که از دیوانگی

بندهٔ مجرم به پیش پادشاه آورده‌ام