اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۲۷

خنده شیشه رساند زغم آواز به من

راز گوید ز جنون سلسله ساز به من

بس که دیوانگی از چشم تو دیده است دلم

می فروشد ز خیال نگهت ناز به من

هرگز آن چشم سیه گرم نبیند سویم

که ندانسته دلم را بدهد باز به من