ز دشمن میگریزم دوست میآید به جنگ من
نمیدانم چه در سر دارد این بخت دو رنگ من
نه لاف سینه صافی میزنم نی داد بیمهری
همین دانم که گلبازی کند با شیشه سنگ من
به صد بیدست و پایی لاف جرأت میتوانم زد
گریزانم گریزانم که میآید به جنگ من