اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۱

آتش عشق نه تنها دل و دین می سوزد

گر فتد سایه عشق به زمین می سوزد

فکر شبگیر سر کوی تو دارد در سر

پیک آهم نفسم از بهر همین می سوزد

سینه صافی است مرا صیقل آیینه اسیر

گر نماید دلم اندیشه کین می سوزد