اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۴۶

بس که بیگانگی از خاطر آن گل گذرد

تا خیالش ز دل ما به تغافل گذرد

نتوان داشت به زنجیر در آن انجمنم

که بجز حرف پریشانی کاکل گذرد

غیر کاکل به سر او نشنیده است کسی

کز سر سرو سهی سایه سنبل گذرد