اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۱۳

مژگان او به دام نگاهم گرفته است

هرجا که می روم سر راهم گرفته است

آیم به کار دل همه گر روز محشر است

خونها که خورده است گواهم گرفته است

عشق خجل ز مسجد و میخانه کرده است

گاهی به راه و گه به نگاهم گرفته است