اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۵۷

بسکه نظاره ز تاب رخ جانان افروخت

می توان شمع در این بزم ز مژگان افروخت

در میان تو و خورشید نگنجد نسبت

شعله تیغ تو از خون شهیدان افروخت

زین خجالت که لبت خون به دل صهبا کرد

پنبه چون گل به سر شیشه مستان افروخت