اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۴۴
ویران ز چشمی شد خانه ما
محشر غبار است ویرانه ما
چون چشم عاشق بیدار سازد
خواب عدم را افسانه ما