اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۸

حیرت آبادی که او پهلو نشین باشد مرا

کاش همچون شمع جان در آستین باشد مرا

بی تو کی راضی شود جان وصال آموز من

تا اثر در یارب و سر بر زمین باشد مرا