اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۴

به طوفان اشکی به غوغای آهی

به غارت دهم محشری از نگاهی

ز دام عدم می کند رم نگاهم

چها می کند چشم او از نگاهی

به حق تمنا به جان تماشا

ندارم گناهی ندارم گناهی

چو دستی گریبان تقصیر گیرد

من و دامن خجلت عذرخواهی