اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۶۱

همه نازی نیاز می بینی

شوخی و امتیاز می بینی

سوخت دل مغز استخوان مرا

شمع خلوت گداز می بینی

۳

با نگه آشنا نمی گردد

چشم الفت نواز می بینی

در میان سهی قدان خود را

چقدر سرفراز می بینی

عالم از طره تو سنبل کار

باغ عمر دراز می بینی

۶

زور بازوی نازها دیدی

امتحان نیاز می بینی

مژه در گرد فتنه پنهان است

گوشه چشم راز می بینی

کشور اشک و آه ماست اسیر

به نشیب و فراز می بینی