اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۸

هر جلوه که در دیده ما کرده سلامی

هر ناله که از خاطر ما رفته پیامی

بی گمشدگی رهبر آشفته دماغان

ای کثرت وحدت بنگویی که کدامی

در هر قدمم شوق به صحرای دگر بود

در وادی مقصد نه مقیمی نه مقامی

بادا نمک حیرت جاوید حلالم

در چهره چه زیبایی و در قد چه تمامی

رفتم ز خود اما تو نرفتی ز خیالم

غمهای تو افکنده به سودای دوامی

آتشکده ها شبنم افسردگیم نیست

چون من نتوان یافت به صد میکده خامی

مژگان به دلم چون رقم گریه نویسد

با خم چه کند حوصله گمشده نامی

این قافله شرمندگی خضر چه داند

هر گمشده پیدایی و هر مرحله گامی

بیچاره اسیر تو که دیده است در این باغ

هر گردی و مردی و نسیمی و مشامی