اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۸

هشیاریم گلی ز گلستان بیخودی

رفتم ز خویش جان من و جان بیخودی

هستی مرا رسانده به معراج نیستی

بالاتر است از همه جا شان بیخودی

گرم آشنا نگاه تو را دیده تا به خواب

گردیده سراسر دیوان بیخودی

بلبل شود شعور دو عالم در این چمن

گل گل شکفته چاک گریبان بیخودی

آگاهیم گداخت نمی سازد خرد

دست من است و دامن نسیان بیخودی