اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۳

نگه خون شد به چشم دیدنی کو

دل آتشخانه شد گل چیدنی کو

زخوی فتنه هر ساعت به رنگی

ادب را جرأت پرسیدنی کو

سخنها دارم اما بی دماغم

دل گفتن غم بشنیدنی کو

اسیر از گردش چشم تو شد مست

قدح را فرصت پرسیدنی کو