اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۴

دچارم گر شود آیینه گوید سیر باغ است این

ز دل چون بگذرد پرسد چه زخم است این چه داغ است این

دلم را ساده لوحی بس نبود اندیشه پیما شد

الهی خون شود جام جم است این یا ایاغ است این

نفس در سینه رنگین می تپد از یاد رخساری

بهارم پیش پیش گریه می رقصد دماغ است این

تمنا شوق دیدارش تماشا یاد رخسارش

می است این بزم عیش است این گل است این سیر باغ است این

زگرد تیره روشن تر اسیر آیینه عاشق

مگو شام جدایی سرمه چشم چراغ است این