اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۹

مبین خوار اگر هست اگر نیستم من

نظر کن که در آتش کیستم من

اگر ضامن یک جهان انتقامم

که خندید آیا که نگریستم من

همه حیرتم سر به سر انفعالم

نه عاقل نه دیوانه ام چیستم من

مشو ای فلک هرزه بدنام قتلم

همین بس که دور از رخی زیستم من

اسیر اینقدر قابل گفتگو نیست

مکش زحمت انگار کن نیستم من