اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۱۱

زاهد به جان زهد که آزار من مکن

بیجا میانجی من و دلدار من مکن

مشرب هم از کمینه غلامان مذهب است

ایمان خشک اینهمه در کار من مکن

اقرار دیر و صومعه بشنو ز جوش می

دیگر میا و دعوی انکار من مکن

ایمان ناقصی که ندارم بیا ببین

تسبیح شید رشته زنار من مکن

من کفر محض و چشمه ایمان دل من است

سر بسته گفتمت به کس اظهار من مکن

ایمان محمد و علی و یازده امام

گفتم اسیر اینهمه آزار من مکن