اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۸۵

با خون دل غبار خطش را سرشته ایم

مکتوب تازه ای به محبت نوشته ایم

طوفان ز ابر گریه ما جوش می زند

تخم چه آرزوست که در سینه کشته ایم

در جبهه سجده بت و در دل خیال دوست

ظاهر برهمینم و به باطن فرشته ایم

ما را به نکهت چمن رنگ و بو چه کار

چون لاله داغ آتش حسن تو گشته ایم

هرگز اسیر یک قدم از دل نمانده ایم

ما اختیار خود به غم دوست هشته ایم