اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۸

یاد چشمی را به افسون رام الفت می‌کنم

می‌نشینم گوشه‌ای تنها فراغت می‌کنم

ننگ سربازی است امید ترحم داشتن

جان فدای جور یار بی‌مروت می‌کنم

خاطر من مفلس و گنج روان عشق نیست

تکیه بر جمعیت گرد کدورت می‌کنم

محشر صد زخم ناسور است چاک سینه‌ام

خواب خوش در بستر شور قیامت می‌کنم

از تغافل صد رهم گر خون بریزی چون اسیر

از دم تیغ تو احیای شهادت می‌کنم