اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۷

آن را که من زمال جهان محتشم کنم

بخشم لباس دردی و داغی کرم کنم

دیوانگی جواب سلامم نمی دهد

زین بیشتر بگو زتعین چه کم کنم

از بسکه خاطرم ز دو عالم رمیده بود

فرصت نشد که سیر دیار عدم کنم

گر خشم دوست قابل دوزخ شناسدم

لطفش به خاطر آرم و سیر ارم کنم

مستم دعای بی اثر از من غنیمت است

صوفی نیم که رزق کسی بیش و کم کنم