اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۶۷

ز چشم تر نمی‌آید تماشایی که من دانم

نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دانم

نسیم از گرد گلچین است در راهی که من پویم

بهار از خاک رنگین است در جایی که من دانم

جدایی باعث محرومی عاشق نمی‌گردد

دلم آیینه‌روی دلارایی که من دانم

تغافل‌پیشه چشمش به ایما راز می‌گوید

به اظهاری که دل فهمد به ایمایی که من دانم

ز گفتن می‌رمد صبر دل‌آشوبی که من دارم

ز دیدن می‌گریزد چشم شهلایی که من دانم

بهار از خاک شبنم می‌خرد گل پاکی دامن

در اقلیم نگاه حیرت‌آرایی که من دانم

دعایی می‌کنم آمینی از تأثیر می‌خواهم

سراپا دل شوم بهر تمنایی که من دانم

اسیر از ساغرت بوی گل خورشید می‌آید

مگر یک قطره نوشیدی ز مینایی که من دانم