اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۷

گل داغم از رنگ و بو می گریزم

چو نومیدی از آرزو می گریزم

گریزانش از خویش کی می توان دید

چو می بینمش پیش از او می گریزم

۳

گلستان بی آبرو غرق خون باد

من از حسن اظهار جو می گریزم

به بیگانه ای کرده ام آشنایی

که از خود ز سودای او می گریزم

اسیرم دماغ شکایت ندارم

چو دل سرکند گفتگو می گریزم