اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۵

بود روزی که پا ز این گل برآرم

دمار از روزگار دل برآرم

فکندم لنگر و کشتی شکستم

چه گوهرها کز این ساحل برآرم

زیک خواب پریشان می توانم

سر از صد عقده مشکل برآرم

تر و خشک جهان را می شناسم

می از مینا حق از باطل برآرم

چو موجم گریه صد جا می داوند

ندانم چون سر از منزل برآرم

شهید سرگرانی گشته ام آه

سر از خواب عدم مشکل برآرم

اسیر از سینه صافی می توانم

هزار آیینه از یک دل برآرم