اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۳

ستمکش چون دل خس پاره آتش دلی دارم

تماشا باده پیما بی محابا قاتلی دارم

برای سنگ طفلان از قفس پرواز می خواهم

رسا افتاده اقبالم جنون کاملی دارم

چنان مستانه مگریم که پنداری سری دارم

چنان بیگانه می خندی که پنداری دلی دارم

پرستارم به جای گریه گل خندد اگر داند

که در پیرهن هر تب شفای عاجلی دارم