اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۴

دلم گداخت سر ساغر گران دارم

چراغ میکده ای نذر میکشان دارم

شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد

چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم

چرا شکنجه منت کنم عزیزان را

دعای بی اثری نذر دوستان دارم

حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب

ز بیزبانی خود سودها زیان دارم

ز بیزبانی من عالمی خطر دارد

هزار تیر جگر دوز درکمان دارم

دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر

ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم